در جستجوی پاسپورت
در حسرت دیداره تو آواره ترینم .......... گذرنامههههههههههه
یکشنبه صبح با تلفن مامان اکرم از خواب بیدار شدم و با کلی غر و لند و نفرین به این زمونه گوشی رو برداشتم و عمدان صدامو کلفت کردم که تاکید کنم خواب بودم
گفت عه خواب بودی منم گفتم پ نه پ داشتم ادای داریوش در می آوردم ، طفلی گفت خواستم بگم اجازه نامه ات اومده اگه خواستی بریم دنباله پاسپورتت منم که یه هو حالتم عوض شد و آنی مهربون شدم
خوشحال و خندان آقا میکاییل رو آمده کردم و راه افتادیم تا رفتیم پلیس + 10 با خوشحالی و سینه ایی ستبر رفتم جلو گفتم نامه دارم !! نامه دارم !!
افسره هم گفت برو اداره گذر نامه تاییدش کن و بیا ای خدااااااااااااا اداره گذرنامه که اون سره کرجه
القصه !!! عینهو اوشین بچه مون رو گرفتیم کولمون رفتیم تایید کردیم اومدیم
تا اومدم گفت : خانوم الان که ساعت 1 ظهره برو فردا بیا
دوشنبه صبح
به طرز مشکوکی فیش 63 هزار تومنم ناپدید شده اونم چی مایی که خیره سرمون دانشجوی بورسیه هستیم و معاف هستیم چون من حوصله دوندگی نداشتم پرداخت کردم
حالا برو بانک البته با همون شیوه اوشین کپی از فیش هام گرفتم بانک تایید کرده اومدم افسره می گه ، این چیه ؟؟؟؟ برو اداره گذر نامه تاییدش کن این جوری قبول نیس
تایید کردم ساعت 12.5 اومدم افسره - خانومی بود البته - داشت بیسکوییت می خورد و با اینکه منو می دید نگام نمی کرد منم با میکاییل که با جیغ هاش اونجا رو گذاشته بود رو سرش زل زدم بش
دیدم نه خیرررررررررررر ، رفتم جلو گفتم ببخشین تشریف نمیارین
آقا چشمت روزت بد نبینه جلو همه آدما شروع کرد داد و فریاد زدن که کی به تو گفته بچه تو بگیری بغلت الان بیای همه آدما هم زل زده بودن به من که مدیریت پلیس + 10 اومد بیرون به زنه گفت تو وظیفه ته که تا 1 کار کنی کاره خانوم رو راه بندازه یه جیغ و دادی با مدیره می کرد رفتن تو اتاق و دعوا با هم میکاییل هم که روی کله من می چرخید
بعد از نیم ساعت دعوا مدیره اومد بیرون به من گفت خانوم شما برو فردا بیا
سه شنبه
اینقدر خسته بودم نرفتم
چهارشنبه
از قدیم می گن سحر خیز باش تا کامروا شوی راس می گن والا
امروز ساعت 7 پا شدم به میکاییل شیر دادم زنگ زدم به مامان اکرم که بیاد پیشش ، ماشین عمو امیر رو گرفتم و راهی شدم
سوار مرکب عمو که شدم گفتم هی ماشین منو تو چه روزگاری با هم داشتیم از حاملگی تا حالا سوارت نشدم چقدر با هم این ور اون ور می رفتیم من باکت رو خالی می کردم و تحویله عمو امیر می دادمت و دوباره پر تحویلت می گرفتم
اولش با ترس یعد نه ماه یواش یواش می رفتم اما دیدم نه بابا هنوز دس فرمونه سر جاشه دوباره شروع کردم به ویراژ دادن بعد به خودم گفتم : نه دیگه الان میکاییل منتظرته ؛ آدم باش !!!
اولین نفر رفتم تو البته یه جایی دیگه ، ساعت هشت و رب هم اومدم بیرون
اصلا باورم نمی شه یعنی تموم شد یعنی من خواب نیستم اگه خواب نیستم تو نظر دهی یه نیشگونی چیزی بذارید بگید واقعیته
پی نوشت : البته مامان اکرم خیلی کمک کرد و طفلی همش نقش راننده شخصی منو بازی کرده دستش درد نکنه