هفته چهاردهم
سلام دنیای من
ببخشید که دیر اومدم ، الان پنج روزه که شدیدان مریض شدم و یه ویروس بدجنس اومده لونه کرده درونه من و حسابی از پا انداختتم دکتر هم رفتم و کلی بهم دارو داد
اما من بخاطره تو حاظر نشدم لب به هیچ دارویی بزنم و گفتم همه سختیش رو تحمل می کنم ؛ که بعدش به هر کی می گفتم دکتر به من آموکسی کلاو داده همه میگفتن وای خوب شد که نخوردی .این یک هفته هم گذشت و من بیشتره روزها کناره بهترین دوستم مریم بودم نمیدونی که چقدر هوای تو رو داره و دایم قوربون صدقت میره ؛ روز پنج شنبه هم با هم رفتیم جشن آخره ساله جایی که قبلان کار میکردم ( من توی یک ازمایشگاهه بزرگ کار میکردم و مریم هم همکارم بود ) وقتی اونجا رفتم همه دوستام بغلم میکردن و کلی یاده گذشته ها میافتادیم و وقتی میشنیدن تو الان تو دلمی همه تبریک میگفتن و دست رو دلم میذاشتن ؛ از شب پنج شنبه هم که من مریض شدم و افتادم توی خونه طفلک بابایی هم دست پاچه شده
و هر روز میرفت برای من آش شله قلم کار می خرید که من بخورم گاهی هم ازشدت کلافه گی گریه میکردم و می اومد کلی دلداریم می داد . روزه جمعه هم از صبح منتظره ساعته هفت بودم که برنامه رشد جنین رو ببینم
نمی دونی چقدر از دیدنش لذت می بردم مخصوصا اونجایی که می گفت جنین صدای مادرشو میشناسه که دیگه ذوق مرگ شده بودم و کلی باهات حرف میزدم .روزه شنبه هم همچنان به مریضی گذشت و روزه یکشنبه ساعته ده صبح من وقته دکتر داشتم بابایی هم که دوربین رو از روز قبل گذاشته بود شارژ شده بود برای صبحانه پیشه مریم رفتیم و اونجا با هم صبحانه خوردیم و ما پیشه دکتر رفتیم تا درو باز کردم گفتم خانوم دکتر اجازه هست همسرم هم بیاد گفت : نه ! از اولش وا رفتم دلم واسه بابایی که پشته در موند سوخت دکتر گفت معلومه از اون شوهری ها هستی !!! گفتم آخه ما همیشه با هم میرفتیم دکتر. بعد از یه سری سوال دلمو نگاه کرد و گفت شما ۱۶ هفتته گفتم اما من توی هفته ۱۳ هستم ؛ بهر حال دکتر آدرسه یک سونوگرافیست رو بهم داد گفت حتمان برو اینجا کارش خیلی خوبه ما هم بلافاصله رفتیم هوا هم بدجوری سوز داشت و بارون هم میاومد وقتی وارده مطب شدم کلی آدم نشسته بود که بیشترشون باردار بودن و من هم زیر چشمی نگاهشون میکردم و خودمو تو اون اندازه ها تصور می کردم خلاصه بعد از گذشته دو ساعت نوبته من شد که اینجا هم اجازه اومدن همراه رو نمیدادن ؛ وقتی تو رفتم با یه خانوم دکتر بد اخلاق مواجه شدم و برای اولین بار بود که یاده دکترای مالزی افتادم که چقدر با مهربونی وخنده برخورد می کردن و راحت بابایی فیلم میگرفت؛ تا نشستم گفتم ببخشید شما سی دی هم میدید با عصبانیت گفت نه! تختش هم طوری بود که من اصلان صفحه مانیتور رو نمی دیدم دلم لک زده بود یه لحظه ببینمت اما اون خانومه بد اخلاق نمیذاشت ازش پرسیدم که من الان توی هفته چندم هستم بازم با عصبانیت گفت تو برگت نوشتم ، من موبایلم سریع آماده کردم که صدای قلبتو ضبط کنم و برای بابایی بذارم حتی صدای قلبت رو هم نذاشت که من بشنوم خیلی بغضم گرفته بود از اینکه اینقدر توهین آمیز برخورد میکرد داشتم از عصبانیت میترکیدمکه فقط لحظه آخر یه چیزی گفت که از این دنیا خارج شدم و این بود که گفت احتمالان بچه ات پسره یه آن نفهمیدم کجا هستم انگار تازه فهمیدم که دارم مادر میشم ، پسرم ، پسره من ، بچه من !!!!!!!!!!!!!!!!!!! وای خدایا !!!!!داشتم از خوشحالی تو فضا سیر میکردم که دیدم دوباره داد زد خانوم سریع تر مریض بعدی منتظره !!!! وقتی اومدم بیرون دیدم بابایی داره لبخند میزنه کنارش نشستم و درگوشی بهش گفتم احتمالان بچت پسره اونم اینقدر خوشحال شد و از دیروز تا حالا همش پسرم پسرم می کنه .
چند لحظه بعد منشی اسممو صدا زد و یه برگه داد به دستم با بابایی شروع کردیم به خوندنه برگه که نوشته بود همه چیز نرماله و چیزی که ما رو حسابی خندوند این بود که طول استخوانه بینی ۴ میلی متره وزنت هم حدوده صد گرمه و من توی هفته چهارهم هستم . خدایااااااااااااااااااااااااااااااااا هزار بار دوستت دارم و ازت ممنونم .
و اما هفته چهاردهم
دستهای تو درازتر شده وزنت متناسب شده و پاهاي تو بايد كمي بزرگتر شدن تا با بقيه اندامهاي او متناسب بشن كبد خوشگلت توليد صفرا را در اين هفته آغاز مي كنه ،كه اين امر نشو ن مي ده كه كبد فعاليت مناسبي دارد. و ادرار هم توليد مي كنی وآن را به داخل مايع آمنيوتيك خودت مي ريزی ؛ اين كار، يك فرآيند طبيعي است كه تا زمان تولدت ادامه خواهد داد