شش ماه تمام !!!
میکاییلم نیم ساله شد
خدا رو شکر حالت خیلی خوب شده داری به اینجا عادت می کنی منم دارم عادت می کنم هر چند که هنوز لباس های زمستونی رو دوست نداری و موقع پوشیدنشون کلی گریه و جیغ و داد راه میندازی که اینجا بعد از گریه خوابیدی
امروز شش ماهگیت تموم شد و نیم ساله با هم هستیم نفس به نفس . شب ها اگه تو بغلم نباشی یه رب به یه رب بیدار می شی و فقط می خوای تو بغله من بخوابی هر چند که این چند وقت که اومدیم جفت هم می خوابیم اما تو می خوای بچسبی به من انگار یادت میاد که یه روزی اونجا بودی اگه نذارمت تو بغلم هی بیدار می شی می ترسم بد عادت بشی .
دیشب متوجه شدم می تونی خودت به مدت کوتاهی بشینی و تا یک دقیقه ایی خودت رو تگه می داری با روروئکت هم عقب عقب می ری دستا تو میبری بالا و خودتو می دی عقب تا حرکت کنه اما باز هم دیروز دیدم یکی دو قدمی هم جلو اومدی .
دو روزه که اگه چیزی رو که دوست داری از دستت بگیریم گریه می کنی و اعتراض می کنی .
عاشق جعبه دستمال کاغذی هستی که باهاش بازی کنی و روی جعبه با دست بزنی .
خوش اخلاقیت موقع دیدن آدمها برای همه خیلی جلب توجه می کنه تا کسی نگاهت می کنه بهش می خندی از مردها هم بیشتر خوشت میاد همچین محو شون می شی !
غذای کمکی رو هم دوست نداری گاهی کمی می خوری ولی بیشتر گریه می کنی و همه رو بیرون می دی
برای جشن پایان شش ماهگی هم من و تو و مامان اشرف یه جشنه سه نفره گرفتیم .
بابا جون روز آخر اینها رو واست هدیه گرفت داد به من
اینها رو هم من خریدم
اینم کیک شش ماهگی
البته بدون بابایی خیلی دل و دماغ جشن گرفتن رو نداشتم جاش خیلی خالی بود .
25 اسفند ساعت 12 شب
بعدان نوشت :
دیروز هم یعنی بیست و هفتم رفتیم با هم و دو تایی واکسن شش ماهگیت رو زدیم خیلی بد بود دو تا هم بودن بد مصب !!! خیلی سخت بود التماست رو می دیدم اما کاری نمی تونستم بکنم باز هم جای خالی بابایی شدیدان احساس می شد و چقدر هم واکسن های اینجا بده از دیروز اصلان آروم قرار ندای اما خدا رو شکر که این یکی هم تموم شد .
دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم