فرشته کوچولویی که مهمونمون شد
یه اعتراف البته با خجالت !!!
قبل از اینکه مهمون دلم بشی من اصلان بچه دوست نداشتم تصوره اینکه یه مامان بشم رو نداشتم فکر می کردم به من نمیاد ، وقتی که فهمیدم اومدی هجوم افکار مختلف به سراغم اومد یعنی من می تونم ؛ نمی تونم و هزار تا فکر فکر فکر تا چند روزی هم سر در گم بودم اما آدمک دلم از خوشی ولو بود همش
تا اینکه با درست کردن این وبلاگ با وبلاگ فرشته کوچولوی مامان آشنا شدم برام جالب بود مادری که عاشقه بچش بود بچه ایی که تو راه بود با خودم گفتم مگه می شه آدم اینقدر یه جنین رو دوست داشته باشه
از روی کنجکاوی همه وبلاگشو خوندم چقدر روی من تاثیر می ذاشت حرفاش روی من هم اثر میذاشت تا اینکه منم احساس کردم می فهمم چی می گه انگاری منم دارم عاشق می شم
خلاصه از حرفاش که می گفت پاتوقمون رستوران میرزایی جاده چالوسه فهمیدم که همشهری هستیم و همین شد باب آشنایی ما دو تا ، هر دومون تو دلمون فرشته داشتیم و با هم حرف می زدیم ، آخی !!!
امروز گیسو طلا فرشته کوچولوی ما مهمون خونمون بود
خیلی خیلی خوش گذشت و جای همه خالی بود گیسو یه فرشته واقعی بود چقدر من و مونا امروز دلمون می خواست شما بخوابین ما دو تا بالش بذاریم کنار همدیگه آی حرف بزنیم آی حرف بزنیم
اما مگه شما می ذاشتین چقدر طفلی مونا جون رفت گیسو رو بخوابونه و نخوابید منم کلی پز دادم که میکاییل ما زود تا شیر می خوره می خوابه
حدودای 4 بود با هم مسابقه گذاشتیم هر کی بچه شو بخوابونه برنده اس که تو باعث شدی مامانت بازنده بشه
و اینقدر سر و صدا کردی تا گیسو رو هم بیدار کردی اما وقتی گیسو رفت زودی خوابیدی
روزه خوبی بود بازم پیش ما بیاین و از اینکه ما رو از تنهایی دراوردین ممنونیمممممممممممم