خانه به دوش
سلام سلام
صدای ما رو از استان کلانتان شهر کوتابارو در کشور مالزی قلب استوا می شنوید
روز شنبه ساعت 8 شب من و تو عمو امیر راهی فرودگاه شدیم بماند که چقدر سختی کشیدیم تا سوار هواپیما شدم و 9 ساعت رو طی کردیم تا به KL - کوالالامپور - رسیدیم ، بی خوابی هر دومون رو آزار می داد اما چاره ایی نبود باید راه رو ادامه می دادیم تا به بابایی می رسیدیم
بدترین قسمت سفر واسه من جایی بود که می خواستم 54 کیلو بار رو با تو که سوار کالسکه بودی حمل کنم به مسوول هواپیمایی AIR ASIA گفتم من نیاز به کمک دارم گفت ما همچین قسمتی نداریم ترولی ساکها یه دستم و کالسکه هم تو دسته دیگم بود ایرانی های عزیز هم که منو می دیدن یه لبخند می زدن و می رفتن خنده شون بیشتر عصبیم می کرد لابد تو دلشون می گفتن ای ول بکش بکش که داری خوب می کشی - تو رو خدا اگه کسی رو تو این شرایط دیدن کمکش کنید - مسیر 5 دقیقه ایی رو تو نیم ساعت طی کردیم تا به بابایی رسیدیم اینقدر خسته و عرق ریزون بودم که نمی دونم چجوری باهاش سلام و علیک کردم تو هم که خسته بودی فقط زیر چشمی نگاهی بهش انداختی و بی محل پستونکتو میک می زدی .
ساعت 1.5 ظهر پرواز بعدی مون بود 3 رسیدیم کوتابارو و 3.5 زسیدیم خوابگاه و وارد اتاق شدم در منظره اول یه اتاق 12 متری دنج بود با 2 متر آشپزخونه و یه حموم و دستشویی الحق که بابایی هم قشنگ چیده بود و تمام تلاشش رو کرده که همه چیز خوب به نظر برسه
اما ساکها که اومد تو کل فضای اتاق اشغال شد تو هم اون وسط وول می خوردی بدتر از همه هوا هم به شدت گرم و شرجی بود و چرخش سریع پنکه سقفی آدمو عصبی می کرد حالا خستگی و گشنگی به کنار
دلم هوای خونه رو کرده بود که زیر کولر خنک دراز می کشیدیم اینقدر بزرگ بود که هر چی وسیله می خریدیم باز هم خالی بود
بابایی ناهار قیمه خوشمزه ایی درست کرده بود اما با عصبانیت خوردم یه دوش گرفتیم و دو تایی بی هوش شدیم تا 8 شب .
یکی از دوستای خوب ما که الان پنج ماهی بیشتره ایرانند چند بار به من زنگ زد و گفت خوابگاه سخته حتمان برید خونه ما منم که همش شعار می دادم نه آدم تو یک اتاق از خودش راحت تره آخه من نمی دونم اونجا چی به چیه ؟!؟!؟!
اما دیدم نه نمی شه کلافه بودی جیغ می زدی گریه می کردی به ناچار کمی وسیله برداشتیم رفتیم اونجا تو هم که مدت 15 ساعت خوابیدی بمیرم برای همه خستگی هات
بابایی باز رفته دنبال خوابگاه متاهلی می گه شاید بهمون بدن ، اگه ندن چی می شه ؟؟؟ حالا می فهمم که تا آدم چیزی رو از دست نده قدرشو نمی دونه هی خونمون کجایی ؟؟؟ اعتراف می کنم آشتباه کردم عجولانه تصمیم گرفتم اما چه سود !! حالا اینترنت ندارم و دیر به دیر میام دلیلش اینه
اما همه این سختی ها به کنار اما بودن در کنار بابایی می ارزه در اوج سختی و آلاخون والاخونی دیدن یه صحنه آرومم کرد تو وسطه من و بابایی خوابیدی ذوق می کنی یه نگاه به من می کنی یه نگاه به بابا می خندی پاهاتو بالا می کنی دوباره محکم میاری پایین با خودم می گم خوشبختی یعنی همین کنار بابایی بودن و دیدن شادی و لبخند قشنگ تو
کلی با با هم جور شدین بازی می کنین می خندین کلی شیطونتر شدی هزار بار هم زمین می خوری و با گریه چهار دست پا سمت من میای
خدایا راضیم به رضای تو