سفر شمال
سلام به فرشته کوچولوی خونه ما
چهارشنبه شب مامان اشرف از پیشه ما رفت و ما اولین شبه سه نفری مون رو سپری کردیم از یه طرف جای مامانم خیلی خالی بود از یه طرف حسه مسولیته سنگین و حساس که دیگه باید خودم به تنهایی قبولش کنم و یه حسه خوشحالی که دیگه زندگی سه نفری مون شرع شد .
پنج شنبه صبح تصمیم گرفتیم راهیه بابلسر بشیم تا به ویلای مامان و بابای بابا جونی بریم تا بابایی هم این روزهای آخر رو کناره حانوادش باشه
ساعته نه صبح بیدار شدیم اما تا تونستیم راه بیفتیم ساعته یک بود دلت نمی خواست یک لحظه از بغله من پایین بیای و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم و بابایی مجبور شد همه کارها رو بکنه بد هم نبود چون همیشه موقع سفر همه کارها رو من می کردم حالا هم دوره کارورزی خوبیه واسش
خدا رو شکر همیشه وقتی سواره ماشین می شیم می خوابی فقط بیدار میشی شیر می خوری دوباره می خوابی واسه همین من تو راه اذیت نمیشم
اما این سفر خیلی برام لذت بخشه چون که بار آخری که من اینجا اومدم عید بود و من حامله بودم سه ماهه و الان که اومدم تو بغلمی حس و حال و هوای اون روزها واسم زنده میشه .
خدا رو شکر که داریمت گله قشنگم
این عکسه ماله عیده کنار ساحله بابلسر همون موقع که مهمونه دلم بودی
ساحله بابلسر ( مهر ماه )