سلام
میدونم که تو یه هدیه ویژه از طرف خدای مهربون هستی واز اینکه داری میای به زندگیمون خیلی خوشحالم یه مهمونه ناخونده که همه زندگی منو عوض کرد قبل از اومدنت اصلا حال و روز خوبی نداشتم تا اینکه تو اومدی که منو نجات بدی و حالا با وجود تو حالم خیلی خوبه
جالبه که وقتی پا به این دنیا گذاشتی ما اصلان روحمون هم خبر نداشت وهمون هفته اول که به سرعت سلول هات تقسیم می شد ژانویه بود و من و بابایی تصمیم گرفتیم برای تعطیلات کریسمس بریم به کوالالامپور خوب بود خوش گذشت اما من پا درد شدید گرفته بودم و به سختی می تونستم راه برم که یک روز برای رهایی از این درد ها رفتم یک بسته قرصه مسکنه پانادول گرفتم و حتی یکروز چهار تا خوردم واسه اینکه بتونم از سفرم لذت ببرم واقعان نمی دونم چرا همچین کاره احمقانه ایی کردم ، اما من که نمیدونستم تو مهمونه دلم هستی !!!!
وقتی به رستوران های ایرونی میرفتیم من خودکشی میکردم واسه کباب ، دیزی و نون لواش و روزه آخر هم رفتیم به یه سوپر مارکته ایرونی که من نمیدونستم چرا اینقدر لواشک می خرم ؟؟؟؟
این هم دو تا عکس از اون روز ها
یه مدتی بود که متوجه تغیراتی شده بودم که به همه چیز شک میکردم الا به بارداری ، یه روز داشتم با دوستم شیرین چت می کردم که بهش گفتم فکر کنم من تومور در آوردم گفت : دیوونه ، این حرفها چیه ؟ حامله نیستی ، من با قطعیته تمام گفنم : نه ! من مطمئنم گفت : حالا برو یه بی بی چک بخر اگه مطمئن شدی که نیست بعدش برو دکتر ، من هم به بابایی گفتم دیدیم که حرفه حساب جواب نداره ، غروب رفتیم به فورشگاهه مای دین رفتم قسمته داروخانه اش به خانومه گفتم من بی بی چک می خوام ، اونا هم وقتی که منظورت رو متوجه نمی شن بلافاصله جواب میدن : no ، بعدش رفتیم یه داروخانه دیگه : دوباره گفتم : من یه بی بی چک می خوام ، بازم گفت : no ، ما اصرار کردیم یه دونه تب سنج بچه نشونمون داد ، من عصبانی شدم به بابایی گفتم : بریم !!!!!!!!!!! بابایی گفت : صبر کن ، وایساد با پانتومیم واسه خانومه اجرا کردن ، ادای خانوم های حامله رو در میآورد ، که خانومه متوجه شد و گفت : oh !!! you want pregnancy test ، ای بابا ! پس تا حالا من به سبکه ایرانی ها می گفتم : baby check اما نمی دونستم که اونا می گن : pregnancy test
خلاصه ! بعدش رفتیم خونه ندا اینا که تازه از ایران اومده بودن بابایی به من می گفت : برو اونجا تستش کن ، گفتم : حالا دو ساعت دندون رو جیگر بذار تا بریم خونه ، اما خودم دل تو دلم نبود ، نزدیک های 12 شب بود که برگشتیم خونه و من دویدم به سمته دستشویی ، و تا چک کردم مثبت شد ، چشمام چهار تا شده بود ، بابایی هم بهت زده یه حسی بینه شادی و تعجب یه حسه غریبی که نمی تونم برات توصیف کنم
یعنی چی !!!!!! یعنی من دارم مامان می شم !!!!! پس درسم چی ؟؟؟؟ من می خواستم برم پینانگ ؟؟؟ اما یه نی نی !!!! یعنی من آمادگی شو دارم ؟؟؟ و هجوم کلی افکار عجیب و غریب و درهم که تا اومدم به خودم بجنبم دیدم بابایی زنگ زد به مامان اکرم هر چی داد زدم دانیال صبر کن تا قطعی بشه ، مگه گوش داد ؟؟؟
بلافاصله به همه خبر داد که من حامله ام ، دلم می خواست با دوستی در این مورد صحبت کنم اما نمی دونستم کی واسم محرمه هیچ چی از بارداری نمی دونستم ، کتابی هم در دسترسم نبود نمی دونستم باید چی کار کنم ؟
تا اینکه برای قطعی شدنه بارداریم باید به آزمایشگاه می رفتم که ندا بهم زنگ زد که گفت می خواد بره خرید و من هم باهاش برم من گفتم من نمی تونم و آزمایش دارم که گفت خوب منم میام جون می خوام منم یه آزمایش بدم دلم نمی خواست با ندا برم چون میدونستم اساسان آدمه دهن لقیه .
به ناچار با هم رفتیم و اونجا خیلی آروم بهش گفتم که فکر کنم خبراییه !!! که کلی تیکه بارم کرد که دسته گل به آب دادی و از این حرفها ....
کلا من خیلی حرف هاشو جدی نمیگیرم همیشه وقتی کنارشم یه گوشم در می شه یه گوشم دروازه
خلاصه رفتیم اورژانس بیمارستان که امان از این بیمارستان یو اس ام بس که کثیف و شلوغه ، آزمایش که دادم و مثبت شد دیدم پزشک اورژانش که اهله لیبی بود با یه دستگاهی اومد و به من گفت : بخواب منم اطاعته امر کردم ؛ که دیدم سر خود داره سونوگرافی کنه .
که خودشم شروع کرد به توضیح دادن روی یک مانیتوره سیاه که این ساکه جنین ایه و این نقطه تو پر هم جنینه ، چشمام خیره موند به یه نقطه سفیده درخشان توی یه صفحه سیاه ، در یه لحظه دلم لرزید عاشقه نقطه شدم فهمیدم که مثل یه نور سفید و درخشان اومده زندگی منو که اون روزها مثل همون صفحه مانیتور از تنهایی و یکنواختی برام سیاه بود رو روشن کنه .
به زندگی مون خوش اومدی : نقطه .
از ندا بگم که اون روز درجا به شوهرش و چند نفری زنگ زد و این خبر رو داد و بعدش ما به دفتره بابایی رفتیم که نزدیک بود می خواستم بهش بگم که دیدمت ، و تمامه ایرانی هایی رو که سر راه می دید یا صدای بلند بهشون اعلام می کرد که من حامله ام ، منم اولش حرص می خوردم اما بعد با خودم گفتم که این موضوع رو اول تا آخر همه می فهمند ، ندا دیگههههههههههههههه کاریش نمی شه کرد .
بعد اون روز با تعدادی از بچه های ایرونی که اون اطراف بودن به پیشنهاده بابایی عکسه یادگاری گرفتیم که ندا همون خانومه لباس سبزه کناره منه ، اما هیچ کس نمی دونست که اون لحظه تو دله من چه خبره
به قوله مولانا :
در اندرون منه خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست