یک روزه جمعه خاکستری
امروز از اولش جمعه بدی نبود صبح از هفت و نیم بیدار شدی با هم رفتیم نون بربری خریدیم و عین یه مرد صبح جمعه برای اهله خونه نون داغ و تازه خریدی بعدش یه خواب توپ کردی ، مامان اشرف رفت حموم طفلی بازم یه عالمه لباس های تو رو شست با مینی واشر - عجب چیزه مزخرفیه این مینی واشر خوب شد که واسه خودم نخریدم که البته مدیون راهنمایی های مامان آوین جونم - بعدش گفت می خوای میکاییل رو حموم کنم !!! منم برای اولین بار سپردمت به کسی غیر خودم تویی که تو حموم با من جیک نمی زنی و فقط بازی می کنی کلی گریه کردی خلاصه غروب خاله الهه اومد اینجا حسابی غروب دل آزاری بود تو هم کلافه بودی معلوم بود که حسابی حوصله ات سر رفته مامان اشرف تصمیم مسجد گرفته بود مثل بیشتره روزها من و تو با خاله در اومدیم بیرون ، آخیش چقدر بیرون خوبه و هوا بس ناجوانمردانه ملس . تو هم حسابی خوشحال شدی و محو تماشای چراغ ها
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که موبایله خاله الهه زنگ خورد فقط شنیدم که گفت : بمیرم الهی !!!
فهمیدم که مامانم خورده رمین ، خاله به سرعت دوید منم تو توی بغلم و با گریه راهی خونه شدم دیدم مامانم نشسته وسط خیابون یه دستمال جلوی صورتش ، از دماغش خون می اومد چادرش خاکی ، لبش باد کرده یه هوا !!! چونه اش کبود ؛
خاله زیر بغلش رو گرفت و برگشتیم خونه ، وای خدای من چه لحظه های بدی بود سنگین سنگین . خدایا زانوش پروتز داره عمل شده اس اگه طوریش می شد چی ؟؟؟ هر چند که الان سیاه شده دستش هم بد کوفته شده
از بچگی وقتی که مامانم مریض می شد رو دوست نداشتم انگار رنگ خونه زرد و افسرده می شد حالا هم همونطوره . الان تو خوابی ، اشی هم رفته که بخوابه اما صدای ناله اش میاد بازم خاطره های بد دارن میان ...... قبل از کنکورم بود بابام مریض بود دیابت از پا انداخته بودش مامانم داشت نماز می خوند منم داشتم تنها برنامه ی مورد علاقه ام - قطار ابدی - رو میدیدم نگام به پنجره افتاد بابام می خواست از سه تا پله ی حیاط بالا بیاد اما نمی تونست کی باورش می شد که بابای من با اون هیبت با اون قدرت دیگه از سه تا پله هم نتونه بالا بیاد دستاش رو به نرده گرفته بود خواستم برم کمکش اما قطار ابدی بود با خودم گفتم الان خودش میاد ، میاد ، میاد ................. اما نیومد
بابام نیومد و افتاد با پس کله ، بی هوش شد دویدم تو کوچه در خونه همسایه ها رو می زدم کمک می خواستم و فردای اون روز بابام برای همیشه سواره قطار ابدی شد و رفت ...........
و افسوسی کنج دلم خونه کرد که ای کاش برای آخرین بار کمکش می کردم دستش رو می گرفتم تا اون سه تا پله ی لعنتی ...
کات ... بسه دیگه حوصله فکرای بد رو ندارم
همین که کنارمی برای من بسه