تولده مامی
سلام قند وعسله مامان
امروز تولده مامیه چند روزه وبلاگمون پر از تولد شده خوب چی کار کنیم تولدامون نزدیکه و من سی سالم تموم شد ، که راستش تو این سی سال که گذشت تازه با وجوده تو دارم مفهموم زندگی رو می فهمم عزیزم تو اومدی تا منو بزرگ کنی به من یاد بدی هدف و امید داشتن یعنی جی ؟ عشقه واقعی یعنی چی ؟ مفهوم صبر و گذشت رو تو بهم یاد دادی لذت هایی را رو تجربه کردم که برام تازه و نو بود دنیا رو از یه دریچه ایی دیدم که خیلی برام جالب بود خودم احساس می کنم یه آدمه دیگه شدم با یه شخصیته جدید ، اصلان یادم نمیاد که قبلان چه شکلی بودم و چه طور فکر می کردم فقط میدونم پا به مرحله ی خیلی بالایی گذشتم و فقط میدونم تو دنیا واسم تو مهمی و بابایی و زندگیه سه نفری مون و می خوام با تمامه قدرت حفظش کنم دیگه نه کار برام مهمه نه ادامه تحصیل الان همه فکرم تویی و خوشبختی تو و این که چی کار کنم برای تو بهترین مامانه دنیا بشم شاید بعدان به تحصیل و کار فکر کنم اما حالا ذهنم فقط از تو پره .
با تو خوشبختی دیگه یه قصه نیست
یه حقیقته مثله یه معجزه است
انگار باید میومدی که من
با تو پرواز کنم از این قفس
و اما سوپرایزه بابا جونی که از هزار تا مهمونی و کادو برام با ارزشتر بود :
غروبه روزه دوازدهم ما بود که به وقته مالزی دوازده شب شده بود و سیزدهم ؛ داشتم یکم پیاده روی می کردم دیدم موبایلم زنگ خورد و از اونوره خط صدای موزیکه تولدت مبارک میاومد الهی قوربونش برم اینقدر خودش تنهایی شلوغ می کرد فکر میکردی که پنجاه نفر اونجاس دست میزد سوت میزد وکلی سر وصدا به پا کرده بود .
تو کلاسه گلابی ها هم مربی بهم گفت حالت خوبه گفتم مگه می شه خوب نباشم آخه امروز تولدمه ، مربی هم خوشحال شد و به افتخار من رقصید و ما گلابی هم دورش وایساد بودیم براش دست می زدیم بعضی گلابی هم در جا باهاش می رقصیدن ؛همه خیلی خوشحال شده بودن احساس می کردم وااای همه چقدر به این شادی نیاز داشتن و یه رقص چقدر همه رو خوشحال کرد ، به مربی مون گفتم این خاطره همیشه تو ذهنه من می مونه .
دورت برگردم من ، هفته سی چهارم هم بسلامتی تموم شد و راهه زیادی تا آخرش نمونده راستش وقتی به اومدنت فکر می کنم تمومه وجودم پر از استرس می شه که نکنه من نتونم مامانه خوبی باشم ، نکنه نتونم درست بهت شیر بدم و گشنه بمونی ، نکنه نتونم خوب تربیتت کنم نکنه نتونم دوستت باشم و تو از من گله کنی و هزار تا اگه دیگه ...
روزی که برات داشتیم لباس می خریدیم من گیج ومبهوت به لباس ها نگاه میکردم و مامانم تند تند سفارش می داد زیر دکمه دار آستین بلند ، مانتو دکمه داره رو ؛ زیر پوش دکمه دار ، زیر پوشه ساده و... سایزه 1 ، 2 ، 3 و ... من واقعان نمی دونم با این لباسها باید چی کار کنم ؟؟؟ کدوم رو بپوشم مگه چند دست باید تنت بپوشم و بازم کلی فکر و انرژی منفی که نکنه نتونم بخوبی ازت مراقبت کنم ؟؟؟
اما نه !!!! سعی مو می کنم با تمومه وجودم من باید مامانه خوبی باشم .
راستی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دو روزیادمه پیش دم دمای صبح بود که خوابتو دیدم اصلان نمی تونم حسمو از اینکه دیدمت برات بیان کنم با هم دیگه حرف میزدیم فقط یه کم لاغر بودی که من توی خواب با خودم می گفتم چون الان تو هفته سی چهاری و هنوز چربی های زیر پوستت کامل نشده .
شمارشه معکوس من برای اومدن بابایی به پنج رسیده عجب پنجه طولانیبه که تموم نمی شه ، بی صبرانه منتظره دیدنشم میدونم تو هم دله کوچولوت واسه بابای مهربونت تنگ می شه امروز کلی بهم سفارش می کرد که باهات حرف بزنم که گفتم خیالت راحت باشه تا یه جای خلوت پیدا میکنم باهاش کلی حرف می زنم .
اینم مامی وقتی که کوچک بود .