عمل پای بابا جونی
نمی دونی چقدر لذت بخشه لحظه های کناره هم بودن اصلا باورم نمی شد که بابایی کنارمه حضورش دلمو گرم می کنه یه شادی خاصی بهم میده امیدوارم هیچ کس بدون همسرش نباشه
روز دوشنبه اولین کاری که کردم واکسنه کزازم رو زدم که تا حالا زدنش رو پشت گوش انداخته بودم و تا خانومه سوزن رو وارده دستم کرد تو یه تکونه خیلی محکم خوردی ، که همش بهت می گفتم نترس پسرم ، من پیشتم .
و بعدش خودم رو کشتم تا غروب شد و با محمد رضا ( خواهر زاده ام که واسم مثله داداشیه که هیچ وقت نداشتم ) رفتیم فرودگاه
، تا رسیدم چند دقیقه بعد بابایی رو دیدم که از پله ها می اومد پایین ،
و اینم عکسیه که توی فرودگاه یادگاری گرفتیم .
و اما ................
بابا جونی امروز مجبور شد که بره برای عمله پاش ، از صبح خیلی زود راهی شد که کارهای بستری رو انجام بده وقتی بیدار شدم دیدم بازم نیست کلی غصه ام گرفت اما به خودم دلداری می دادم که نگران نباش موقع اومدنه پسرم دیگه همه چبز درست شده ، طفلی خوده بابایی خیلی راضی به عمل نبود و میگفت من اومدم که مواظبه تو باشم اما من که دیگه پوستم کلفت شده فکر کردم شاید الان یک فرصت باشه و بابایی هم گناه داره اگه اوضاع پاش ردیف نباشه .
چقدر صبح دلم می خواست کنارش می بودم اما افسوس که دیگه توانایی های من خیلی کم شده و نمی تونستم ، نمی دونی لحظه ایی که فهمیدم تو اتاق عمله چه احساسی داشتم دلم حسابی شور میزد گیج و منگ بودم به مامان اکرم زنگ زدم ، که بیاین زودتر بریم ، دوست دارم وقتی از اتاق عمل بیرون میاد کنارش باشم اما گفت: نه الان زمانه محدوده ترافیکه بذار ساعته 4 منم ناچار قبول کردم تا رسیدم بیمارستان ساعت نزدیکای 6 بود و اینکه نمی دونستم بیمارستان وابسته به یه نهاده فوق العاده بد اخلاقه ، که وقتی رفتیم رامون نمی دادن می گفتن نمیشه برین ساعته ملاقات تموم شده ، منم که غربتی بازیم گل کرده بود بنا رو گذاشتم به کولی بازی که من باید برم پیشه شوهرم
، که میگفت اگه می خواستی از صبح می اومدی که عمل داشت منم با عصبانیت گفتم : اوضاعه منو نمی بینی .
بهر حال منو تنها گذاشت برم تو و مامان اکرم طفلکی رو راه نداد بابایی هم رو تخت خوابیده بود و عمو امیر هم همراهش بود یکم پیشش موندم حالش اون موقع خوب بود و چون هنوز پاش بی حس بود درد رو احساس نمی کرد . تا اینکه پرستاره بد اخلاق منو انداخت بیرون .
اما الان که به عمو امیر که زنگ زدم می گفت تازه دردای وحشتناکش شروع شده دلم مثله گردباد بالا پایین میره قلبم درد می کنه کلافه ام به خودم لعنت می فرستم که چرا گفتم بره .
دانیالم همه فکرم ، خیالم و قلبم درسته پیشه توئه .
هفته سی و پنجم هم تازه تموم شده و دردای مخفی و انقباض های ناگهانی ام هم شروع شده و دماغم که واسه خودش یه توپ بسکتبال شده و پاهام انگار یه دمپایی ابری شدن ، ترکهای پوستی هم داره سر و کله شون پیدا می شه و اینکه الان دلم می خواد ضجه موره کنم اما جلوی خودمو گرفتم .
قوربونه اون رشده فیزیکیت برم که تموم شده پس تا میتونی واسه خودت وزن اضافه کن و واسه بابایی دعا کن که زودتر خوب بشه چون چیزه زیادی به اومدنت نمونده ، ها !!!!
١٩ /٥/٩٠