میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

و اما این هفته !!!

سلام فدات بشم ، عزیزم، گلم، پسرم ،قند و عسلم ؛نفسم   روزه پنج شنبه صبح عازمه کلاسه گلابی ها شدم  که وقتی آماده ورزش شدیم دیدیم که از برنامه اردیبهشت کاناله 4 اومدن راجع خانوم های باردار  و ورزشها ی بارداری برنامه تهیه کنن چند نفرو انتخاب کردن که یکیش من بودم  که کلی راجع به دورانه بارداری ازمون سوال کردن ، و از ورزش کردنمون فیلم گرفتن اما هنوز نمی دونم که کی پخش می شه ؛     بعد از کلاس هم رفتم خونه غزال (  دختر عموم  ) که از خواهرام بهش نزدیک ترم...
21 تير 1390

کلاس گلابی ها

سلام گله من الهی دورت بگردم ، این مامانه سر به هوا رو ببخش . واقعان که  بخیر گذشت . مامی دو هفته ایی هست که به یه کلاسه جدید میره که خیلی دوست داره ، کلاسه آکوا ژیمناستیک که مخصوصه خانوم های بارداره ،   خیلی جوه بامزه ایی داره همه بچه ها باردارنند و هفته ی بیست به بالا هستند که من اسمشو گذاشتم (کلاسه گلابی ها ). که همه به صف وایمیستیم میریم چک آپ بعدش 45 دقیقه نرمش و 45 دقیقه ورزش تو آب . منم که عاشقه آب و استخرم کلی واسه خودم صفا می کنم . بچه ها هم تا کوچکترین فرصتی گیر میارن سریع از هم میپرسن هفته چندی ؟ بچه ات چیه ؟ وسایلشو چه رنگی گرفتی ؟ د...
13 تير 1390

شروعه یک هفته خوب

سلام نفسه مامی آخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییش!!!!!  همه چی آرومه من چقدر خوشحالم     پیشم هستی حالا به خودم می بالم خدای مهربون رو شکر می کنم که این هفته اینقدر قشنگ و با آرامش شروع شد ، راستش یه کم شما مامی بی جنبه ایی داری !!! واسه اینکه یک مقدار کم طاقته و از شلوغی کلافه می شه البته شاید هم خیلی مقصر نباشه چونکه همیشه توی محیطه آروم زندگی کرده. به خاطره اختلاف سنی زیادی که با خواهر ام دارم وقتی من دوربرم رو شناختم همه شون رفته بودن پی زندگی خودشون و من تقریبان تنها بزرگ شدم فقط می موند عید ها و مقداری از تابستون که اون موقع هم ...
12 تير 1390

برای عشقم برای پسرم ...

    خونه سرد و سوت و کوره با امید آینه دق واسه من سنگ صبوره   پسرم وقتی که تو دنیا بیای چراغ خونمو روشن می‌کنی   پسرم وقتی بیای با خنده‌هات به دلم رنگ جوونی می‌زنی پسر پسر زندگیمو پر می‌کنه پسر پسر قند عسل می‌شی برام عصای دستم می‌شی تا بزرگ شدی من از خدا غیر تو چیزی نمی‌خوام     ...
9 تير 1390

غروبه بد !!!

غروبه چهارشنبه است و مثله بیشتره چهارشنبه ها خاکستری رنگ ، اینقدر دلم گرفته که می خوام زمین و آسمون و بهم بدوزم وااااااای خدایا چی کار کنم ؟؟؟ به هر کس که می شناختم زنگ زدم که کمی حرف بزنم  اما کسی نبود حالم خیلی بده ، کمککککککککککککککک هوا هم اینقدر گرم و ساکنه  که نفسم بالا نمیاد و  دریغ از یک باد   وقتی  هم می خابم تمامه لابه لای موهام خیس میشه و دایم بیدار میشم اصلان این روزها خیلی خوابم کم شده دیگه مثل قبلان ها  خوابالو نیستم شبها بیشتر از پنج ساعت خوابم نمی بره که اونم دو سه بارش بیدار میشم برم دستشویی و چند بار هم از گرما و اینکه شکمه گنده ام نمیذاره راحت بچرخم بیدا...
9 تير 1390

هفته بیست نهم و خرید کالسکه قند و عسل

      سلام  قند و عسلم     بلاخره هفته بیست و هشتم هم تموم شد و من مردم اینقدر روز شماری کردم البته هفته شماری کیفش بیشتره چونکه یازده هفته خیلی بهتر از هشتاد روزه . الان شونزده روزه که بابایی رفته و خیلی کمبودش احساس می شه  و من خیلی به کمکش و حمایتش مخصوصان تو این ماه ها نیاز داشتم مثلا الان مسولیته رانندگی با خودمه و رفت و آمد اونم تو هوای گرم برام سخته و ضمنان مامانم هم نمی تونه راه بره یا چیزی حمل کنه  ( اینم از معایبه بچه آخر بودن حال کن که بچه اولی ) کسی هم در این مورد به کمکه من نمیاد و مامان اکرم که میتونه کمکه من باشه...
5 تير 1390

پسره بابا

      سلام گل پسر ؛ قند و عسل   یه کف مرتب و یه هورااااااا بلند برای تموم شدن هفته بیست و هفتم و آغازه هفته بیست و هشت و شروع سه ماهه آخر .     خوبی دنیا اینه که همه جوره می گذره و حسابی تو این  یک هفته خودمو مشاوره درمانی کردم  و سعی کردم که هر وقت موج منفی ها به سراغم میاومد با دلگرمیه وجوده تو از خودم دورش کنم به خودم میگفتم که شاید این یه فرصته که من هم کناره مادرم باشم ، نباید این دورانه قشنگ رو که پلی است که منو بتو میرسونه خراب کنم .   هر روز غروب مامانم رو به مسجد می برم و توی اون مدت هم هر دو تایی با هم پیاده روی می ...
27 خرداد 1390

بابایی هم رفت

  سلام نفسم   چند روزه آخر رو هم با بابایی گذروندیم ،  همه خوشحالیم اینه که ماهه آخرو را همه شو با هم بودیم و حسابی با هم بیرون رفتیم و روز ها ی خوبی رو گذروندیم از جاده چالوسو پارک ملت؛ پارکهای دور و نزدیک  تا خیابون گردی .   چقدر شبه آخر سختم بود مجبور بودم جلوی همه طوری وانمود کنم که من خوبم و همه چی آرومه و اصلان هم عین خیالم نیست که بابایی فردا داره میره . اما ، امان از دله من !!! چقدر کنجه خلوت گیر آوردن تو اون لحظه ها لذت بخش بود جایی هایی   مثله حموم و دستشویی .     ...
21 خرداد 1390