میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

حرف های یک غروب جمعه

چقدر همه چیز زود می گذرد چقدر فرصت های با هم بودن کوتاه است نکند یادمان برود و از لحظه ها غافل باشیم دلم می خواست قدرت داشتم لحظه ها را بر میگرداندم   افسوس .... که عمر کوتاه است و با شتاب می گذرد، فولدر عکس هایمان باز است و عکس ها را نگاه می کنم اما تنها چیزی را که درک نمی کنم تاریخ هایشان است آذر 88 فروردین 87 اسفند 89 .... برای من همه شان در یک واژه خلاصه می شوند " دیروز " شمارش معکوسه من هم چند روزی شروع شده و به عدد 5 رسیده همیشه از پایان متنفر بودم خداحافظی بدترین اتفاقه زندگی من است هیچ گاه با این کلمه نمی توانم کنار بیایم که  بی معرفت، بهترین دورانه عمرم رو دلگیر کرد میدانم که این چند رو...
14 خرداد 1390

ماجرای زانوی بابایی

سلام عسله مامان چند روز پیش بابایی رو بردم دکتر ارتوپد به خاطره زانوش که    ACL اش پاره شده ؛    یه ساله ونیم پیش بود غروب پاییزی یه روز جمعه و من و مامانم خونه ی خالم بودیم و بابایی مالزی بود ، عجیب دلم گرفت کلافه شده بودم احساسه پرنده ایی رو داشتم که میذارنش تو قفس و خودشو محکم به درو دیواره قفس میزنه رو داشتم رفتم توی یه اتاق تاریک دراز شدم و با خدا درد دل کنم تا آروم بشم اما تا چشمامو بستم یه نفس کشیدم یه هو یه نور شدیده چراغ چشمام کور کرد و شوهر خالم اومد تو ی اون اتاق بعد گفت : ا تو این جایی ، خواب بودی و شروع کرد خش خش با پلاستیک هاش ور رفتن و اینکه کارش تموم نمی شد حسابی اعصابم...
8 خرداد 1390

روزه مادر

      پسرم ، همه ی وجودم  امروز روزه مادره و من ازخوشحالی در پوسته خودم نمی گنجم  چقدر قشنگه حسه مادر بودن خدای مهربونی که منو لایق دونستی که مادر بشم به من لیاقته این نام رو بده به من کمک کن که مادر خوبی بشم کمکم کن بخوبی ازپسش بربیام       نزدیکای ظهره  و من تنهام بابایی رفته سره کار به سرم میزنه که برم پیاده روی همین که پامو بیرون میذارم همه خاطراتم به سراغم میاد یه لحظه بچه میشم یه لحظه عروس میشم یه لحظه میام به آینده وقتی که  تو کنارمی . بلاخره بابایی بلیط گرفت اما تنها برای خودش  و قراره که منو  تو با هم تنها بمونیم  یاد روزهایی ...
4 خرداد 1390

تبریک روزه مادر

    دلم می خواست زیباترین لبخندها نثارت کنم و گل بوسه های مهر را بر دستهایت بنشانم .دلم می خواست سر بر روی شانه هایت بگذارم و حرفای نا گفته دلم را برایت نجوا کنم .دلم می خواست همیشه در کنارم باشی و من با عشق نامت را صدا کنم ای مادر مهربانم ………. دوستت دارم مادر . دوست های مهربونم منو پسرم  روز زن و مادر رو به همتون تبریک می گیم از این که به ما سر میزنید ممنونیم و دوستتون داریم       ...
4 خرداد 1390

هفته بیست وسوم

      سلام عشقه من         چند روزی رو پیشه مامانم رفته بودم که ، یک کم به یاده قدیما ،که اونجا بودم بیفتم توی اون خونه که سالها زندگی کردم، همون جایی که وقتی می خواستم از مدرسه برگردم برای رسیدن بهش لحظه شماری میکردم، و تا میرسیدم می پرسیدم ناهار چی داریم ؟؟؟ عاشقه اینم که از توی پنجره اتاق به درخت گردو پیره توی حیاط خیره بشم و پدرم رو یه یاد بیارم که از اونجا رد میشد یا یه روز اونجا نشوندمش و ازش عکس گرفتم تا برای امروزم یادگاری بمونه .               بعد از چند رو...
30 ارديبهشت 1390

مامانه دلتنگ و سرگردون

سلام عزیزه دله مامان این روزها کم میام اینجا یا وقتی میام زود میرم و مجبورم مطالب رو تند تند بنویسم ، آخه تا میشینم کمردرد میگیرم انگاری که میرم رو ویبره چون همش در جا وول می خورم ، دکتر می گفت ماله اینه که عضلاته کمرتت ضعیفه چون یه وزنه بهت اضافه شده اینجوری شدی ، این روزها هم حسابی مواظب خورد و خوراکم هستم سعی می کنم شیرینی و مواده پر کالری نخورم . چند روزی که باباجونی رو تنها گذاشتیم و اومدم پیشه مامانم اما دلم واسه بابایی خیلی تنگ میشه از وقتی که تو اومدی خیلی بهش وابسته شدم و نمی تونم دوریشو تحمل کنم . تازه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! قرار بوده که بابایی خرداد بره مالز...
11 ارديبهشت 1390

نیمه راه ( هفته بیستم )

سلام عزیزه مامان مبارکهههههههههههههه   باهم به نیمه راه رسیدیم و چهار ماه و نیم دیگه مونده که من تو رو  ببینم   حالا دیگه یواش یواش تکون های  کوچولویی تو دلم رو احساس میکنم .   هفته گذشته منو بابایی با هم پیش یه خانوم دکتر مهربون رفتیم    و صدای قلبه خوشگلتو شنیدیم  برای اولین بار، اما نمیدونم چرا دایم فرار میکردی و صدا قطع می شد دوباره دکتر می گشت پیدا میکرد اما باز شما . و بابایی هم با خوشحالی بالای سر ایستاده بود و طبق معمول . اما چیزی که باعثه تعجبه خانوم دکتر شد افزایش زیاده وزن من بود ؛ واینکه چرا من یهو از 57 به 67 ر...
6 ارديبهشت 1390

دوسته عزیزه مامان

  سلام ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن امروز عصر که مثل همیشه تنها بودم تصمیم گرفتم برم تا پارک سر خیابون کمی پیاده روی کنم   ، که جلوی من یه مامان با پسر کوچولوش دسته همدیگرو گرفته بودن و آروم آروم راه میرفتن ، تو ذهنم خودمو با تو تصور میکردم که ما هم داریم تاتی تاتی راه میریم یهو به اندازه هزار سال دلم برات تنگ شد دوسته کوچولوی مامان . همینطور که میرفتم یاد یه خاطره از مالزی افتادم : یه روز عصر بود اواخر آذر ماه حوصله ام سر رفته بود سواره ماشین شدم که برم زمینه کناره دانشگاه پیاده روی ؛ تو کوچه پشتی مون یکی از ایرانی ها زندگی میکنه که یه پسره خوشگله چهارساله  به اسم علی داره ...
23 فروردين 1390

توهم یا واقعیت ؟؟؟

جیگر من ، عسل من سلاممممممممممممممم هفته هفدهم هم گذشت و من بی صبرانه منتظره تکونهاتم ، چیکار میکنی مامانی ؟ بجنت دیگه !!!! مامان اشرف (مامان گله خودم ) هر روز ازمن می پرسه تکون نخورد ؟منم میگم : نه همیشه هم میگه لابد تکون می خوره تو نمی فهمی . دوست گلم مامانه فرشته بهم گفته مثل ترکیدن یه حبابه اما هیچ حبابی رو من احساس نکردم . دو ، سه روز پیش دراز شده بودم که دستم رو روی دلم گذاشته بودم بعد از چند دقیقه احساس کردم یه موجی زیره دستم احساس می کنم به بابایی که گفتم گفت : نه فکر میکنی ، بعد خودش دستشو گذاشت بعد از یکی دو دقیقه یهو گفت : اه اه هههه آره یه چیزی تکون میخوره ؛ اما نه خودش نیست ؛ حال...
19 فروردين 1390