بزرگترین روز زندگی من
روز پنج شنبه تصمیم گرفتم که پیاده روی نرم و خونه رو تمیز کنم ، شروع کردم به کار که وسطش به فکرم رسید برم برای سالگرده ازدواجمون واسه بابایی یه چیزی بخرم ، از خونه زدم بیرون به بابایی هم گفتم بعد از فیزیو تراپی بیا سراغم تا رسیدم جلوی مغازه عطر فروشی یهو دیدم خوده بابایی رسید و من نتونستم سوپرایزش کنم کادوش رو خریدم و بهش همون جا دادم یه دور زیدیم و برگشتیم خونه ، شروع کردم به ناهار درست کردن که احساسه بی حالی شدید کردم و شروع کردم به غر زدن به بابایی که خسته شدم ، نمی تونم دیگه نمی کشم ، ناهار خوردیم و من خوابیدم حسابی ، که البته آخرین خوابه راحتم بود بیدار که شدم متوجه پاره شدنه کیسه آبم شدم ، اول به بابایی نگفتم و شروع به...