میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

بزرگترین روز زندگی من

  روز پنج شنبه تصمیم گرفتم که پیاده روی نرم و خونه رو تمیز کنم ، شروع کردم به کار که وسطش به فکرم رسید برم برای سالگرده ازدواجمون واسه بابایی یه چیزی بخرم ، از خونه زدم بیرون به بابایی هم گفتم بعد از فیزیو تراپی بیا سراغم تا رسیدم جلوی مغازه عطر فروشی یهو دیدم خوده بابایی رسید و من نتونستم سوپرایزش کنم کادوش رو خریدم و بهش همون جا دادم یه دور زیدیم و برگشتیم خونه ، شروع کردم به ناهار درست کردن که احساسه بی حالی شدید کردم و شروع کردم به غر زدن به بابایی  که خسته شدم ، نمی تونم دیگه نمی کشم ، ناهار خوردیم و من خوابیدم حسابی ، که البته آخرین خوابه راحتم بود بیدار که شدم متوجه پاره شدنه کیسه آبم شدم ، اول به بابایی نگفتم و شروع به...
3 مهر 1390

پایانه نه ماه انتظاره زیبا

  میکاییلم ،عزیزم قوربونت برم  تا می تونی از دنیایی که هستی  استفاده کن  چون دیگه باید آماده اومدن به دنیایی بشی که توش باید مقاوم باشی دنیایی که پر از فراز و نشیبه و پر از زشتی و زیباییه ،ا میدوارم که دنیا همیشه چهره قشنگش رو بهت نشون بده . شروعه هفته چهل و یک کارم شده پیاده روی تو کوچه پس کوچه ها و خیابونهای مهرشهر ، دیگه همه چاله چوله های کوچه هاشم رو حفظ شدم صبح ها که بابایی میره قیزیو تراپی یه نوبت میرم و غروب ها هم بابایی با دوچرخه میاد و منم پیاده بزور خودمو شکممو می کشم . فقط دو روزه و نیم دیگه تا شنبه مونده اما همیشه لحظه های آخر  دیر تر از همیشه می گذرن ، باید یه جوری سر...
24 شهريور 1390

هفته آخر ( چهلم )

سلام فرشته کوچولوی من روزهای آخر هم به سرعت دارن سپری می شن هر چند که من گاهی خودم با خودم درگیر می شم اما بازم دارن زود میرن یعنی واقعان آخره این هفته پیشمی ؟؟؟؟ چه راهی بود از روزی که فهمیدم مهمون دلمی تا الان که دارن تموم می شن ، به جرات می گم که بهترین دورانه زندگیم بود روزهای تغییر و انتظار با وجوده تو من یه آدمه دیگری شدم که البته فکر می کنم آدمه خیلی بهتری نسبت به قبل شدم .     شروعه هفته سی و نه امروز مامان اکرم اومد با یه دسته گل و یه جعبه خوشگل و بزرگ که دیدم دوازده ، سیزده دست لباس برای گل پسرم خریده بود که نصفی شون نارنجی بود ، آخه مامان اکرم عاشقه رنگه نارنجیه . ...
20 شهريور 1390

هفته سی نهم

یه نفر منتظره، تو بهارش باشی تا کنارت باشه، تا کنارش باشی سلام گل قشنگم درد و بلات بجونم که فکرکردی دله مامانی هتل پنج ستاره تو جزایره هاواییه که دلت نمی خواد ازش دل بکنی ، از یه طرف خوش حالم و فکر می کنم  یعنی اینکه تو این مدت بهت خوش گذشته و من شرایطه خوبی رو برات فراهم کردم که اون تو رو دوست داری . سی و هشت هفته و یک روز....... توی تعطیلاته عیده فطر هستیم راستش از تعطیلات متنفرم ؛ خدا رو شکر هفته ایی هم دو ؛ سه روز تعطیله ، ما که جایی نمی تونیم بریم کسی هم دعوتمون نمی کنه یعنی همه خودشون یه جوری سرگرمند ، کلاسه گلابی هاهم  تعطیله . خوب منه بیچاره چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟ ...
14 شهريور 1390

ماجراهای هفته سی و هشتم

سلام میکاییلم ، عسلم سی و هفت هفته و چهار روز ................. روزهایی با طعمی شیرین آمیخته با کمی ترس و دلهره دلم برای دیدنت تنگ شده اما برای رفتنت از وجودم هم بی قرارم و غم و شادی وجودم را گرفته ، حسی مابینه خداحافظی و سلام ،حال عجیبی دارم این روزها.....   هر شب به تخته خالیت کناره تختم نگاه می کنم و با خودم فکر می کنم کی میای و توی این تخت لالا  کنی و بعد گشنه ات بشه و فقط منو بخوای بعد من بیام بغلت کنم آروم شی می دونستی که چشامی ؛ همه ی آرزوهامی می دونستی که همیشه تو تمومه لحظه هامی  امروز شنبه اس و خیلی خوشحالم ، روزهایی که قراره برم سونو...
8 شهريور 1390

انتخاب اسم

سلام قند و عسلم ،  عشقم ، نفسم و.........میکاییلم بلاخره اسمتو انتخاب کردیم ؛  میکاییل ، منو بابایی با هم دیگه راستش انتخاب اسمت جریاناته زیادی داشت ، وسواسه زیاد من و بابایی کارو سخت کرده بود حدوده ده روز پیش به پیشنهاد من قرار شد از بین اسمهایی رو که دوست داریم رو لای قرآن بذاریم و یکی رو برداریم و بعدش هم کلی اولتیماتوم دادم که هر چی دراومد دیگه حرف نمی زنیم . اسمهای کارن وبنیامین رو چنذین بار نوشتم دفترچه ایی رو که اسم های انتخابی رو نوشته بودم آوردم و با هم مرور کردیم  شنتیا ، ساتیار و سام هم به لیستمون اضافه شد ، نمی دونم چرا قلبم اینقدر تند میزد ؟؟؟ ...
1 شهريور 1390

شمارشه معکوس

       سلام پسره قشنگم هفته سی و ششم هم تموم شد و داریم با هم وارده هفته سی و هفت می شیم باورت می شه من که باورم نمی شه یعنی چیزی به اومدنت باقی نمونده و پره پرش یه ماهه دیگه اس که تو بغلمی ، اما تا نیای تو بغلم و از نزدیک نبینمت باور نمی کنم که مامان شدم   .   از هفته گذشته برات بگم از روزه پنجشنبه روزه بعد از عمله بابایی ، که صبح با دلشوره تمام زنگ زدم به عمو امیر که حاله بابا رو بپرسم که گفت : بابایی داره صبحانه می خوره و امروز هم مرخص می شه اینقدر خوشحال شدم که سر از پا نمی شناختم و از خوشحالی همش حرف میزدم بیچاره مامان اشرف؛  بلاخره بابایی ساعته سه اومد و ...
26 مرداد 1390

عمل پای بابا جونی

سلام عسلم   نمی دونی چقدر لذت بخشه لحظه های کناره هم بودن       اصلا باورم نمی شد که بابایی کنارمه حضورش دلمو گرم می کنه یه شادی خاصی بهم میده امیدوارم هیچ کس بدون همسرش نباشه    روز دوشنبه اولین کاری که کردم واکسنه کزازم رو زدم که تا حالا زدنش رو پشت گوش انداخته بودم و تا خانومه سوزن رو وارده دستم کرد تو یه تکونه خیلی محکم خوردی ، که همش بهت می گفتم نترس پسرم ، من پیشتم   . و بعدش خودم رو کشتم تا غروب شد و با محمد رضا   ( خواهر زاده ام که واسم مثله داداشیه که هیچ وقت نداشتم ) رفتیم فرودگاه ، تا رسیدم چند دقیقه بعد بابا...
20 مرداد 1390
1