مامان ؛ بابا عاشقتونم
تو سه سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم
تو ۱۰ سالگی : " ولم کنین "
تو ۱۶ سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"
تو ۱۸ سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"
تو ۲۵ سالگی : " حق با شما بود"
تو ۳۰ سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "
تو ٤٠ سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"
تو ٥٠ سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...!
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم
سلام میکاییلم
یعنی می شه یه روزی بگی که من می رم رو اعصابت ، اونوقت دلم چقدر می شکنه ، اما شاید هم بگی شاید رفتن رو اعصابه تو از عشقه زیاد من به تو باشه و تو دنباله آزادی شخصیه خودت که حقه تو هست باشی چه درگیریه سختیه ، یادمه همیشه اینو خودم به مامانم می گفتم اما الان احساسش رو می فهمم
اولین بار که اول راهنمایی بودم و مدرسه می خواست ما رو اردو ببره اصفهان ، بیشتره بچه ها رفتن اما من با حسرت ناظره رفتنشون ، تعریف هاشون که چقدر بهشون خوش گذشته ، سوغاتی خریدن و ... بودم ، اون لحظه ها بیشتر از مامانم لجم می گرفت .
همیشه گله می کردم که این چه دوست داشتنیه که منو آزار می ده ، حتی وقتی هم که دانشجو شده بودم صبح ها برام لقمه می گرفت که من گرسنه نرم و من از این محبتش دلخور بودم که مگه من بچه ام !!!
هنوز هم وقتی می خواد غذا بخوره گوشت هاشو میذاره تو بشقابه من ؛ یا همیشه رون مرغ مهمون بشقاب من بود و بال و گردنش تو بشقابه خودش
من دادم در می اومد که بابا مگه من عقلم نمی رسه که خودم چی میخوام بخورم !!!!
ای بابا من کجای کار بودم ، مامانم کجای کار
من در پی استقلال بودم و مادرم در جستجوی عشق ، تفاوت از کجا به کجا ؟؟؟
اگه روزی رو اعصابت رفتم منو ببخش اما بدون یا نا آگاهانه بوده یا از عشقم بوده اما کاش یادم باشه که تو هم استقلالت با ارزشه .
مادره مهربونم دوستت دارم با اون دله مهربونت همه اذیت ها و آزار های ناخواسته منو ببخش .
عاشقتم میکی جون