میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

مامان ؛ بابا عاشقتونم

1390/9/24 8:34
نویسنده : ملی
347 بازدید
اشتراک گذاری

 

تو سه  سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم

تو ۱۰ سالگی : " ولم کنین "

تو ۱۶ سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم"

تو ۱۸ سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"

تو ۲۵ سالگی : " حق با شما بود"

تو ۳۰ سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "

تو ٤٠ سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"

تو ٥٠ سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...!

بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم

:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک

سلام میکاییلم

یعنی می شه یه روزی بگی که من می رم رو اعصابت ، اونوقت دلم چقدر می شکنه ، اما شاید هم بگی شاید رفتن رو اعصابه تو از عشقه زیاد من به تو باشه و تو دنباله آزادی شخصیه خودت که حقه تو هست باشی چه درگیریه سختیه ، یادمه همیشه اینو خودم به مامانم می گفتم اما الان احساسش رو می فهمم

:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک

اولین بار که اول راهنمایی بودم و مدرسه می خواست ما رو اردو ببره اصفهان ، بیشتره بچه ها رفتن اما من با حسرت ناظره رفتنشون ، تعریف هاشون که چقدر بهشون خوش گذشته ، سوغاتی خریدن و ... بودم ، اون لحظه ها بیشتر از مامانم لجم می گرفت .

همیشه گله می کردم که این چه دوست داشتنیه که منو آزار می ده ، حتی وقتی هم که دانشجو شده بودم صبح ها برام لقمه می گرفت که من گرسنه نرم و من از این محبتش دلخور بودم که مگه من بچه ام !!!

هنوز هم وقتی می خواد غذا بخوره گوشت هاشو میذاره تو بشقابه من ؛  یا همیشه رون مرغ مهمون بشقاب من بود و بال و گردنش تو بشقابه خودش

من دادم در می اومد که بابا مگه من عقلم نمی رسه که خودم چی میخوام بخورم !!!!

ای بابا من کجای کار بودم ، مامانم کجای کار

من در پی استقلال بودم و مادرم در جستجوی عشق ، تفاوت از کجا به کجا ؟؟؟

:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک:لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک :لایک

اگه روزی رو اعصابت رفتم منو ببخش اما بدون یا نا آگاهانه بوده یا از عشقم بوده اما کاش یادم باشه که تو هم استقلالت با ارزشه .

مادره مهربونم دوستت دارم با اون دله مهربونت همه اذیت ها و آزار های ناخواسته منو ببخش .

عاشقتم میکی جون Orkut Scraps - Disney

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان هامان
21 آذر 90 9:24
چه زیبا بود عزیزم حرف دلمو زدی


قوربونه اون دلت برم من
مامان ماهان
21 آذر 90 9:44
سلاااااااااااااااااااااام چقدر زیبا بود خیلی خوشم اومد عزیزم


سلام
خواهش می کنم
مامان یسنا
21 آذر 90 10:56
سلام ازتون خیلی ممنونم که بهمون سرزدید.واقعا درسته.پدرومادرا سرمایه های باارزشی هستند که ما داریم.مطلبتون بسیار جالب بود.


سلام
خواهش می کنم .
سمانه مامان پارسا جون
21 آذر 90 12:21
خیلی قشنگ نوشتی ملی جون
بابا تو که خیلی با احساس تری
واقعا هیچ آدمی تا خودش مادر نشه نمیتونه احساسات مادرش رو درک کنه
همه ی ما ازین اشتباهات زیاد داشتیم
ولی جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته


اما من نوشته های تو رو بیشتر دوست دارم ، واقعان که آدم تا مادر نشه نمی فهمه .
مامان محمدجان
21 آذر 90 19:55
سلام
این واقعیتی که نوشتی خیلی درد ناکه مخصوصا اون بند اخر(50 سالگی)
اصلا نمیتونم اون روزا رو تصور کنم
خدا سایه اشون رو از سرمون کم نکنه


ایشالله که همیشه سایه شون بالا سره همه مون باشه
خاله ی امیرعلی
22 آذر 90 12:54
سلام دوستم
چه زیبا واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم ولی نمیدونم چرا بعد از یک ساعت دیگه میشم همون دختر لجباز و یه دنده
اخ که چقدر مادرمو دوست دارم و دلم برا بابام تنگ شده...


قوربونت برم منم همین طورم ؛ منم دلم برای بابام تنگ شده سعی کن کاری رو که دوست داری واسه بابات الان انجام بدی واسه مامانت انجام بده
آسمون ی ها
22 آذر 90 18:40
متاسفانه دقیقا همینه ...

مامان ها خیلی مهربون و باگذشت هستن و با همه بداخلاقی های بچه هاشون کنار میان. کاش که بچه های خوبی براشون بوده باشیم.


کاشکی ....
آسمون ی ها
22 آذر 90 18:42
مادر همچون مدادی است که با هر بار تراش ما، از وجودش کاسته می شود. و پدر همچون خودکاری است که ظاهر و ابهتش را حفظ میکند ولی هیچ کس نمیداند تا کی می تواند بنویسد ...
سمانه مامان محمدباقر
22 آذر 90 19:08
زندگي ساختني است ، نه گذراندني ، بمان براي ساختن ، نساز براي ماندن . . .

فاصله بين مشكل و حل آن يك زانو زدن است ، اما نه در برابر مشكل

بلكه در برابر خدا . . .

لبخند بهانه اي است بر اي زنده بودن

"لحظه هايت سرشار از اين بهانه"






وااای چقدر قشنگ متشکرم عزیزم

مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
23 آذر 90 22:58


سلااااااااااااااااااااااااااام
میبینم که ملی خانم حسااااااااااااابی نویسنده شدن
خوبی عزیزم
یادته غر میزدم که چرا پست نمیزاری ، میگفتی آخه چی بنویسم تو پسرت هر روز یه کاری میکنه و براش مینویسی ولی مال من تو دلمه و.....
راست میگفتی ، الانا هرروز میام به وبلاگت سر میزنم تا مطالب جدید رو بخونم، دلم براتون حسابی تنگیده
میکائیل جونم رو از طرف من با نهایت عشق ببوس
دوستتون دارم هوارتااااااااااااااااااااا

ههههههههههههههه آره راس می گی چقدر یاداوریه اون روزا واسم شیرینه ؛ یه پا ارنست همینگ وی شدم واسه خودم من دوستتون دارمممممممممممم بخدا