شب یلدا
سلام خورشیده زندگیم که با بیرون اومدنت یلدای سیاهه زندگیمو روشن کردی .
امشب شب یلداس ، اول از همه شب یلدا به شادی .
یادش بخیر یه زمانی من و بابایی می خواستیم اسمه بچه مون رو بذاریم : یلدا
نه ساله پیش بود دانشجو بودم و خسته و کمی افسرده از آدمهای دور و برم ، یه همکلاسی داشتم به اسمه پرستو بچه اهواز بود فهمید که خواهره من اهواز زندگی می کنه پیشنهاد داد واسه چند روز تعطیلی باهاش برم من دیدم بد نمی گه سه روزه می رم یه هوایی به کله ام بخوره شاید حالم جا بیاد وقتی به مامانم گفتم اونم گفت منم میام خیلی وقته بچه ها رو ندیدم
خلاصه تا ساعته 7 کلاس داشتیم و 9 شب بیلط ، خیلی دیر شده بود اومدم ساکم رو ببندم دیدم که سه روزه جایی هم که نمی خوام برم کسی هم که جز خواهرم اونجا نیست ، بی خیال با همون مانتو و مقنعه دانشگاه و یه دست لباسه تو خونگی راهی شدم نمی دونم چرا جلوی در که رسیدم حیفم اومد که کفش های نویی که خریدم بپوشم کفش کهنه هامم پوشیدم خلاصه تیپ زدم حسابی و راهی شدم . صبح که رسیدیم خاله زهره رفت سره کار ؛ ظهر که اومد من ازش استون خواستم که لاک هامو پاک کنم گفت : ندارم بیا بریم بخریم .
خلاصه دوباره خواستم برم رفتم جلوی آینه که رژ لب بزنم ؛ دوباره گفتم ول کن ساعت دو ظهره کی می خواد منو ببینه با همون مانتو شلواره قشنگ رفتم .
جلوی در خاله زهره خانومه همسایه شون رو دید وایساد سلام و احوال پرسی که منم رفتم جلو سلام کردم خاله زهره گفت : خواهرم هست دیشب اومد خونمون .
خلاصه رفتیم سوپر هم بسته بود و دست از پا دراز تر برگشتیم ، عصر که شد خاله زهره گفت : راستی آقای قرائتی قراره امروز بیاد مسجد دانشگاه می خواین بریم ، من خیلی عصبی شدم با خودم گفتم : بیا !!! تعطیلات اومدیم اینجا ، با ناراحتی رفتم کناره بخاری دراز شدم مامانم و خاله زهره رفتن منم در حالیکه غرغر می کردم به خدا گفتم : خدایا می بینی من چقدر تنهام !!!
دو سه ساعتی خوابیدم ، وقتی بیدار شدم دیدم خاله زهره داره با تلفن حرف می زنه وقتی قطع کرد ، گفت همون خانومه اس که ظهر دیدیم از تو خوشش اومده واسه پسرش منم که بادی به غبغب انداختم گفتم نه من که حالا واسم زوده می خوام تا سی سالم نشه ازدواج نکنم ( اون موقع فکر می کردم سی سالگی یعنی ته بزرگی ، الان می فهمم که همش خم یه کوچه اس )
گفت بهر حال گفت اینا آدم های خوبی اند می خوای ببین اگه نخواستی بگو نه ، اسمش هم قشنگه : دانیال ؛ وقتی اسمش رو بهم گفت یک کم مکث کردم از اسمش خوشم اومد مخصوصان اینکه اون موقع یه سریال می داد به اسم سفره سبز ، بازیگره اصلیش پارسا پیروزفر بود در نقشه Daniel wesberg خیلی خاطرخواه داشت ، منم به امیده اینکه اون شکلی باشه گفتم باشه بگو بیاد - واقعان که خیلی بچه بودم با این معیارهام - خلاصه قرار شد به پسرشون بگن از تهران بیاد ، و قرار شد که کی بیان ؟؟؟ شب یلدا .
حالا چی اونم با اون تریپی که من رفته بودم خلاصه بماند که کلی مجبور شدم لباس بخرم و اما از اون روز که چه تشکیلاتی بود ، خاله زهره جارو برقیش سوخته بود صبح که خواست بره سرکار اومد منو بیدار کرد گفت : عروس خانوم پاشو خونه رو جارو کن ، عروسه بیچاره پا شد تمام خونه رو با جارو دستی جارو کشید ، ظهر ناهار که خوردیم کلی ظرف جمع شد که خاله زهره دوباره گفت : عروس خانوم من خسته ام پاشو ظرف ها رو بشور - چه غلطی کردم از دنیل ویسبرگ خوشم اومد ها !!! -
عصر پا شدم برم حموم دیدم هی وای من !!!!!!!!!! آبگرمکن خراب شده و آب سرده خاله زهره گفت : بیا با قابلمه واست آب گرم میکنم منم قهر کردم رفتم خوابیدم ، هی اومد قلقلکم داد و گفت : قدیمی ها می گفتن دختر که قهر میکنه دلش شوهر می خواد - چه ربطی داره آخه ؟؟؟ -
خلاصه پاشدیم با قابلمه هم حموم کردیم ، بهر حال ساعت 8 جناب آقای دنیل تشریف آوردن اما نه موهای لخت و خوشگل داشت نه چشماش سبز بود اما دلش خیلی پاک و قشنگ بود ، و به قوله شاعر :
افتادم تو دام عاشقی نفهمیدم ؛ نفهمیدم
حالا نه سال از اون موقع می گذره و بعد از نه سال خورشیده شب یلدامون طلوع کرده .
راستی بهت گفته بودم میکاییل ، که :
عاشقتم