بعد از ظهر دوست داشتنی من
وقتی حتی پیشمی، دلم برات تنگ می شه باز
عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز
دلم می خواد مثله تو باشم صاف و ساده ، همه چیز این دنیا برام عجیب باشه یه چراغ توجه مو جلب کنه با چشمای کنجکاو همه جا رو بپام با دیدنه یه آدم جدید از ته دل بخندم وقتی می رم جلوی آینه کلی شاد بشم
منم دلم می خواد تو دنیای فرشته ها باشم حتا یه لحظه
دلم برای قرشته بودن عجیب تنگه
هر لحظه هزار بار خدا رو شکر که می کنم که کنارمی ، هر لحظه بیشتر وابسته بهت می شم نگاهت که می کنم انگار از این عالم دور می شم ،
گفته بودم که تو تعطیلاته عید چینی ها هستیم میدونستم دو روز تعطیله اما دقیقان تاریخشو نمی دونستم بابایی چند بار گفته بود که بریم سفر ، منم مدتی بود با خودم فکر می کردم که کجا بریم بهتره و کلی تو ذهنم نقشه کشیده بودم با این که می دونستم با تو شاید کمی سخت باشه آخه طاقتت مثله خودت کوچولوئه و زود خسته می شی ، اما دلم یه تنوع می خواست .
تا اینکه دو روز پیش صبح زود که بیدار شدی بابایی بردت پیشه خودش تا منم کمی بخوابم خوب خوابیدم اما خوابه بابامو دیدم وقتی خوابشو می بینم هم خوشحال می شم که میبینمش هم دلم بهونه شو میگیره اما همیشه ازش تشکر می کنم که میاد به دیدنم .
اومدم تو هال ساعت نه و رب بود به بابایی گفتم مگه نمی خوای دانشگاه بری ؟ فکر کردم بخاطره من صبر کرده گفت: نه ، تعطیله دیگه عید چینی هاس .
نمی دونم چرا اینقد ناراحت شدم بدون اینکه چیزی بگم رفتم تو اتاق اما اشک امونم نمی داد واسه راضی کردنه دلم می گفتم بخاطره دلتنگی بابامه .
اما حسابی حالم اون روز گرفته بود هر چی بابایی پرسید چته ؟ حوصله توضیح دادن نداشتم حوصله نداشتم بگم دلم یه تنوع می خواست ، یه استراحت ، حوصله نداشتم بگم حوصله ام سر رفته و به گفتنه کلمه هیچی کفایت کردم
عصر بچه ها بهم اس ام اس زدن که بیا بریم ساحل باچوک آخه کوتا بارو ساحل زیاد داره ، اما حاله گرفتم پای رفتنمو یاری نمی کرد جواب ندادم و کنار تو دراز کشیدم و خوابیدم
یکی از تفریحات اینجا پیاده روی تو کوچه هایی که همه شبیه همه و چند بار دور شو می زنیم و بر میگردیم منم بغل کردمت و با هم رفتیم
تو هم دستاتو حلقه گردنم کردی وای نمی دونی چقدر این کاره تو دوست دارم ، هوای خوبی بود باد سر و صورت مون رو نوازش می کرد منم رگ شاعریم قلمبه شده بود راه می رفتم و برای خودمون دکلمه می کردم :
من و عشقه کوچکم در آغوشه هم سوار بر اسب خیال در کوچه پس کوچه های غربت قدم می زنیم
تا خدا ، تا خورشید قدم می زنیم و قدم می زنیم ....
وتو هم گوش می کردی ، واقعان احساس می کنم تو ظاهرا کوچیکی اما رفتارت از صد تا آدم بزرگ ؛ بزرگ تره مونس کوچولوی من حتی گاهی هم با های هوی خودت جوابم رو هم می دادی .
رفتیم به محله چینی ها چه جنب جوشی بود واقعان زندگی جریان داشت عود روشن کرده بودن میزهای قشنگی چیده بودن همه مهمون داشتن با حسرت نگاهشون می کردم دلم می خواست یکی شون یه دقیقه دعوتم می کرد تو .
من و تو رو که میدیدن یه لبخندی می زدن منم با لبخندی جوابشون رو حواله می کردم .
چراغ ها و فانوس های قرمزشون رو به تو نشون می دادم تو هم با چشمای ور قلمبده از تعجب نگاه می کردی بیشتر شون خرگوش و سگ هم داشتن حیوون ها رو با هم نگاه کردیم تا اینکه اعتراض کردی خسته شدی و برگشتیم موقع برگشتن دیگه دلم گرفته نبود احساس کردم چقدر کنارت به من خوش گذشت جوری که هنوز مزه اش هنوز زیره دندونمه .
عاشقتم نفسم ، میکاییلم