هنوز عادت به تنهایی ندارم
باید هرجوریه طاقت بیارم
اسیرم بین عشق و بی خیالی
چه دنیای غریبی بی تو دارم
میکاییلم
امشب اولین شبی که مرد خونه شدی ، بابایی رفته واسه یه ورک شاپ کوالالامپور ، تا حالا اینجا تنها نبودم خونه خیلی یه جوریه ، جاش بدجور خالیه دلم تو همین چند ساعت خیلی براش تنگ شده ، کنار هم بودن بد جور وابستگی میاره واسه خودم احیا گرفتم تنهایی تو دو ساعته که خوابیدی اما من بیدارم الکی بیدارم و فکر میکنم به هر دری به گذشته به حال به آینده .
چجوری من یه مدت دور ازش زندگی می کردم راستی چی کار می کردم اون روزا گاهی فقط پنج دقیقه تلفن تنها راهه ارتباطیمون بود
چه بهایی رو واسه این مدرک بابایی ما دادیم چقدر این مدرک زجرمون داد چقدر دوری چقدر تنهایی چقدر فاصله چه روزهایی به تکیه گاهش نیاز داشتم و نبود روزی که تصادف کردم و ماشینی رو که هدیه قشنگه خودش بود و از جونم هم بیشتر دوستش داشتم جلوی چشمام خورد و خاکشیر شد و مجبور بودم تنهای تنها از این تعمیرگاه به اون تعمیرگاه برم ، بیمه برم تازه نباید هم بهش می گفتم اینجا تنها بود دلش می گرفت .
روز سخرانی پایان نامه ام چقدر دلم می خواست بین اون همه آدم نشسته باشه و نگاهش بکنم و دلگرم بشم تا پاهام نلرزه .
وقتی که می خواستم ماشینمون رو بفروشم چقدر تنهایی بنگاه به بنگاه رفتم چقدر حرف و تیکه از اون همه مرده نتراشیده و نخراشیده شنیدم چقدر می خواستن سرم کلاه بذارن تا از روی ناچاری بخاطر روبه رو نشدن با اون جماعت دزد بازار با دوست پسر یکی از دوستام که خودشم هم ردیفه همونا بود رفتم چقدر موقع فروختنش اشک ریختم اصلا فکر نمی کردم آدم می تونه اینقدر دلبسته یه آهن پاره بشه و هزار شبه دیگه که می خواستمش و نبود مجبور بود که نباشه داشت و داره تلاش می کنه که زندگی مون بهتر بشه خودش چه شب هایی رو کشیده نمی دونم ؛مر ده حرف نمی زنه که اما از اس ام اس هایی که قبل از خواب برام میداد می شد فهمید که برو نگاهه ماه کن منم دارم نگاش می کنم یا این شعر رو می نوشت :
بردی از یادم . دادی بر بادم . با یادت شادم
دل به تو دادم . در دام افتادم . از غم آزادم
دل به تو دادم . فتادم به بند
ای گل بر اشک خونینم نخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
چشم من باشد به راهت هنوز
هنوزم گاهی به عادت اون روزا این آهنگو شبا از موبایلش گوش می ده اما قلبه من با شنیدن این آهنگ میلرزه .
چقدر تنها تو اتاقه خوابگاه سختش بوده اینکه وقتی اومده با خودش لج کرده و عین مرتاض ها زندگی می کرده نه یخچال خریده بود نه میوه فقط یه چیزی خورده که از پا نیفته ، وقتی بعد از چند ماه اومد نمی شناختمش با ریش بلند ؛ لاغر شده بود و کلی موهاش ریخته بود تو بغلش احساسه غریبی می کردم
هییییییییییییی بابا !!! ساعت سه نصفه شبه منم دارم نبش قبر می کنم حالا که امشب بیدار نشدی من بی خوابی زده به سرم ، پا شم برم .