داستان امروز
سلام هستی مامان
الهی قوربونت برم من چند روزیه خیلی خوب می خوابی امروز خوابیدی تا 10 بعدش با مامان اکرم پلیس +10 واسه اینکه پاسپورتم انقضاش تموم شده که فهمیدم با توجه به قوانین گل و بلبل و اینکه ما زنها ببو گلابی هستیم و شعور تصمیم گیری برای خودمون نداریم حتمان باید همسرم بیاد امضا کنه که من اجازه دارم سفر برم حالا تو این قحط الرجال من شوهر از کجا بیارم ؟؟؟ می گم باباش وکالت تام الختیار داره ازش می گن تام الاختیار بجز گذرنامه من دیگه نمی دونم این چه تام الاختیاریه پس !!!
حالا ما هم در به در بند پ _ پارتی _ هستیم
غروب هم وقت آتلیه داشتیم از عکاسی سعید سه راه گوهر دشت بازم با مامان اکرم راهی شدیم چند تایی عکس گرفتیم واقعان کاره نفس بری بود اما آقای عکاسباشی می گفت ماشالله خیلی بچه خوش خنده اییه من تا حالا اینقدر راحت از بچه ایی عکس نگرفته بودم
بعدش داشتیم برمیگشتیم احساس کردم داری یه چیزی میک میزنی اما نگاه کردم چیزی ندیدم دوباره دیدم انگار یه چیزی تو لپته ؛ به مامان اکرم گفتم احساس می کنم یه چیزی تو دهنه میکاییله گفت نه اینجا که چیزی نداریم دستم هم تمیز نبود اما دله به دریا زدم دستم کردم تو دهنت ، یا خداااااااااااااااااااا
این چیه دیگه ؟؟؟ دره فلش مموری مامان اکرم !!!!!!!!!!!!!!!
من نمی دونم تو چجوری اونو و از کجا برداشتی ، آخه اگه می رفت توگلوت من چه خاکی به سرم می کردم خداییش هنوزم حالم بده
می دونی من عاشقم اینجوری تنمو می لرزونی !!!
پی نوشت 1 : همون یه بار دست پخنم رو دوست داشتی الکی بخودم اعتماد به نفس دادم