وقتی که ما نبودیم ...
ببخشید اگه چشمای قشنگتون درد نمی گیره تشریف بیارین ادامه مطلب
سلام به همه
الان که دارین این پست رو می خونید فکر می کنین کجام ؟؟؟؟؟؟
بعلهههههههههههههه من ایرانم
من اومدم هوراااااااااا یعنی ما اومدیم هورااااااااااااا من و میکاییل دو تایی
بابا جون رو نتونستیم بیاریم
این ماجرا طولانیه .
یکشنبه 7 اسفند :
راستش هفته قبل داشتم به این فکر میکردم که یادش بخیر سال قبل 9 اسفند بلیط داشتیم برای ایران چه هیجانی داشتم اما نمی دونستم که مرغ حق تو آسمون دقیقان بالای سر من بود و امسال 10 اسفند راهیم ، اما امسال از اصلان هیجان و شور و شوق پارسال رو ندارم
اول ابنکه دلم نمی خواست بابا جون رو تنها بذارم مخصوصان موقعه تحویله سال
دوم اینکه فکر اینکه چجوری من باید شما رو 9 ساعت تو هوا نگه دارم ما که آدم بزرگیم از پا در میایم وای به حاله تو
اصلان جا به جایی برای من سخته از ساک بستن و باز کردن هم متنفرم تو هم که ماشالله نمی ذاری من کاری بکنم چند روزه می خوام چند تا خرید بکنم یکم سوغاتی بخرم مگه تو میذاری ؟؟؟
اما تنها دلیلی که باعث شد راهی بشم واسه این بود که دیدم بابایی با وجوده ما به کاراش نمی رسه وقتی از دانشگاه میاد خسته اس می خواد یه استراحت بکنه و به کاراش برسه
منم که از صبح با تو خونه ام وقتی میاد انتظار دارم کمکم کنه عصر که می شه بیرونی بریم اما خوب نمی شه الان الویته ما تموم شدن درسه باباییه و تازه باید امتحانه آیلسش رو هم بده .
همه اینها شد دلایلی که ما چهارشنبه ساعت 4 راهیه ایران می شیم
اما من چیزی به مامان اشرف و خاله ها نگفتم واسه همین هم این پست رو بعدان آپ می کنم چون خاله الهام از این وبلاگ خبر داره . فکر کن مامان اشرف در باز کنه ببینه من و تو پشت دریم عکس العمله جالبی خواهد داشت .
دوشنبه 8 اسفند :
وای چقدر کار کردم و چقدر کار دارم !!!! تا جایی که تونستم سعی کردم خونه رو تمیز کنم و یه مقدار غذا واسه بابایی درست کردم گذاشتم فریزر
دلم می خواد یه 4 - 5 ساعتی بخوابی تا من همه کارامو بکنم اینم جز آرزوهای محاله ، این خرید سوغاتی کلافه ام کرده مخصوصان خرید واسه مامان اشرف آدم نمی دونه واسش چی بخره بسکه مشکل پسنده اینقدر عینه روانی ها نگاهه اجناس می کنم که سرم گیج می ره . چیزی هم که می دونم می پسنده راستش فعلان از قدرت خرید من خارجه می دونم خودش هم راضی نیست که من یه کیفه سیصد چهارصد تومنی واسش بخرم اما دسته خالی هم که نمی شه رفت خدایا شدیدان به کمکت نیاز دارم به جاش تا تونستیم برای تو با بابایی خرید کردیم .
فردا صبح ساعت 6 می ریم فرودگاه که بریم کوالالامپور یه روز می مونیم بعد عازم میشیم از وقتی فهمیدم می خوایم بریم از دلشوره دارم می میرم که تو هواپیما اذیت نکنی .کلان من از اون دسته افرادم که از ترس مرگ هر روز می میرن ، والا !!!!
اینجا اینقدر گرم شده که نگو برعکس شنیدم کرج برف اومده و قراره هنوزم بیاد وای !!!! باز هم دلشوره نکنه تغیر شدید آب و هوا اذیتت کنه
احتمالان بقیه مطالب میره از ایران
جمعه 12 اسفند
عزیزم الان دو روزه که اومدیم و هر دو هم سرما خوردیم هنوز خونواده من در جریان نیستن به غیر از محمدرضا پسره خاله زهره آخه قراره اون ما رو ببره خونه مامان اشرف سفر به کوالا لامپور هم سخت بود هم خوب بود بماند که پرواز از دست دادیم به خاطر 3 دقیقه و معطل شدیم اما بابایی ما رو برد به هتلی که من عاشقشم و ازش کلی خاطره دارم خاطره روزهای اولی که اومده بودم پیشش تغیر روحیه خوبی بود هر چند که کوتاه بود
و باز هم صحنه مزخرف خداحافظی و بغضه گره خورده هر چند که حمل اون هم ساک سنگین و کالسکه گریه های تو که باید تو بغلم می بودی همش و9 ساعت پرواز خیلی سخت بود اما برای بابایی خیلی سخت تر بود خداحافظی از تو و اینکه بغلت کرده بود و گریه می کرد وای خدا چه لحظه های بدی بود
اینم پدر و پسره گریان
خسته و داغون ساعت 9.5 به وقت تهران رسیدیم مامان اکرم و عمو امیر اومده بودن 11 شب رسیدیم خونه مون اونا رفتن ما دو تا موندیم .
وای خونمون چه حسه خوبی داره چه آرامشی آخ که چقدر جای بابا جون خالی بود جای جای خونه یادآور روزهای بارداری و نوزادی تو بود هنوز لباس حاملگی هام به چوب لباسی بود لباس های نوزادیتو می شد گوشه کنارهای اتاق خواب پیدا کرد و هجوم یه عالمه خاطره روزه رفتن به بیمارستان روزی که با تو اومدم و .... وای خدا چقدر اینجا راحته دیگه اتاق خواباش 19 پله نمی خورن و من مجبور نیستم تو روز ده بار بالا پایین کنم وای دستشویی ها آب گرم دارن آخیش چه کیفی می ده دستات با آب گرم بشوری و ظرفا رو تو آب گرم بخیسونی
هر دومون سرما خوردیم و این اولین مریضی توئه همش عطسه می کنی و اون مماغ کوچولوت کیپ میشه که من با هزار زحمت برات تمیزش می کنم اما فایده نداره
شنبه ١٣ اسفند :
این یه قسمت از چت من و بابایی برات کپی ، پیست کردم :Dani: taze fahmdma k Michael che jaei to deLam dare
mhp2011: elahi
Dani: kheili ziyad k asLan dard gerfteh
Dani: az vaGti k raFteh
mhp2011: azizam
mhp2011: babaeiii dige
امروز شدیدان حاله هر دومون بده و حاله من بدتر به یاد پارسال که باز اومدم مریض شدم اما نمی تونستم دارو بخورم بابایی برام آش می خرید که خوب بشم و یه چیزه آزار دهنده اینجا اینه که هوا یه هو برامون خیلی خشک می شه همه بدنمون پوسته می شه تو اونجا اصلان کرم مرطوب کننده استفاده نمی شه امروز دیدم صورت قرمز و پوسته شده برات کرم زدم تا خوب بشی .
با اینکه خودم حاله خوشی نداشتم اما تصمیم گرفتم حتمان ببرمت دکتر واسه همین با عمو امیر عازم صارم شدیم و مثله همیشه کلینک اطفالش غلغله بود اولش می خندیدی و همه هم با ذوق نگاهت می کردن اما بعدش خسته و کلافه شدی دماغت هم کیپ بود خیلی سر و صدا می کردی جیغ می زدی منشیه دو بار بهم گفت برو بیرون وایسا بچه تون سر و صدا می کنه نظم اینجا رو بهم کی زنه که دفعه اول رفتم اما وقتی دیدم یه کم هوا سرده دوباره اومدم تو و بار دوم دیگه نشوندمش سر جاش که کلینکه اطفال اسمش با خودشه بچه اس چی کارش کنم آدم بزرگا هم تو این شلوغی کلافه می شن وای به حال بچه های کوچیک .
یکشنبه 14 اسفند :
دیروز دلم مامانمو می خواست با اون پرستاری منحصربه فردش پرستاری مامانم دم مسیحایی داره مرده رو زنده می کنه
اول فکر می کردم همه مامانا اینجورین اما بعدان فهمیدم نه واقعان همه هم اینجوری نیستن .
امروز من بهترم اما تو از دیشب شدیدان بی حالی داروهاتو بهت دادم یکم خواب آورن و می خوابی دیشب بعد از پنج و ماه و نیم واقعان خوابیدم .
صبح با اون صدای عروسکیت همش سرفه می کردی و الان هم خوابیدی .
پسرم ، عزیزم
اینقدر ناراحتم که نمی دونم باید چی بینویسم !!! فقط یک کلمه شرمندتم ، روم سیاه ، بد جور از خودم شاکی ام و حسابی با خودم قهر کردم حالا حالا هم آشتی نمی کنم
امشب مامان اکرم از بیرون اومد با یه رورئک قرمز قشنگ و یه عروسک که برات کادو آورده بود و حسابی قوربون صدقه ات می رفت تو هم حسابی برای اون و عمه پگاه دلبری می کردی می خندیدی و حرف می زدی . من و پگاه شروع کردیم به سوار کردن روروئک که من پا شدم جاتو عوض کنم اصلان هم کثیف نکرده بودی اما منه ... به سرم زد که بشورمت که اگه خوابت برد تا فردا راحت باشی .
که بغلم بودی جعبه روروئک اومد زیر پام و ..................... چشمت روزه بد نبینه دو تایی با هم خوردیم زمین ، هنوز یادش تنم رو می لرزونه
صحنه آهسته افتادنه دایم جلوی چشمامه که تو با صورت اومدی زمین داشتم سکته می کردم الهی خدا منو مرگ بده با این مادر شدنم
دارم از غصه می میرم از درده خودم چیزی نفهمیدم اما جیگرم خون شده بود وقتی صدای اون گریه تو می شنیدم
باز هم خدا رو هزار مرتبه شکر می کنم که باز هم به خیر گذشت و پیشنویت ورم کرده و قرمز شده اما زانوی خودم داغون شده مثله یه توپ باد کرده و سیاه شده اصلان هم خم نمی شه حقمه ،
بیچاره مامان اکرم پا گذاشت فرار و رفت از ناراحتی دلم برای اون طفلی هم سوخت با چه ذوقی اومده بود .
بد به غرورم بر خورده ؛ اگه بابایی بفهمه چی ؟؟؟ چقدر سفارشت رو بهم کرده بود .
سه شنبه ١٦ اسفند :
وای خدا !!! چقدر سخته ، ما به اصطلاح آدم بزرگا یادمون میره که تو از برگ گل لطیف تر و آسیب پذیرتری واسه خودمون از هر جا به هر جا می ریم و این فکر و نمی کنیم که یهو 30 درجه تغیر درجه هوا و از 80 % رطوبت به یه رطوبت جزیی اومدن واسه یه نی نی فرشته چقدر می تونه سخت باشه ، البته من این فکرا رو می کردم اما چاره ایی نداشتم ولی باید مقاومت می کردم و نمی اومدم این چند روز بی حالی و مریضی شما و دست تنها بودنم پدرم رو دراورد خداییش خیلی برام سخت گذشت .
محمد گقته شاید امروز بتونه ما رو ببره خونه مامان اشرف منم تا جایی که تونستم یه کوله بار بزرگی بستم . خدا کنه امروز بریم خسته شدم ....................
نفسمی میکاییلم