مادری دارمــــــــــــــــــــــــــ
مادری دارم بهتر از برگ درخت
مامان من سرکار خانوم مامان اشرف معروف به اشرف سادات یا به قول من اشی کدبانو ترین زنی که به عمرم دیدم باعرضه ، تمیز ؛ مرتب و باهوش که مطمئنم اگه از دوازده سالگی شوهرش نمی دادن حتمان به مقاطع بالای تحصیلی می رسید با اینکه بیست ساله بوده و سه تا بچه داشته لباس با ماشین بافتنی میبافته خیاطی هاشون خودش می کرده خونه اش مثله دسته گل بوده و منم که ته تغاریش بودم در سن سی و دو سالگی آورده و از سی و هفت سالگی هم مادر بزرگ شده
همیشه دست پختش زبانزده فامیل بوده بهترین ترشی و مربا و .... رو پخته هر وقت از مدرسه می اومدم خونه مون ، اتاقم و کمدم برق می زد اما من هیچ وقت راضی نبودم دلم می خواست اختیار اتاق و کمدم با خودم می بود هر چی َسر و ِسر داشتیم لو می رفت و حالا خر بیار و باقالی بار کن ...
همیشه خونمون می درخشید اما من خیلی دوست نداشتم چون اجازه نداشتیم یه چیزی رو جایی بذاریم حتمان باید بلافاصله هر چیزی به جای خودش می رفت
مهمون که داشتیم بیچاره بودیم چون دیگه نزدیک بود خودش رو شهید کنه بازم من دوست نداشتم خستگی مامانم عذابم می داد و بالطبع با مهمونه هم راحت نبودیم
کار ما رو هم زیاد قبول نداشت نظرمون رو هم همینطور ، تا قبل از دیپلم که عقیده داشت مگه بچه دخالت می کنه ؟؟؟
الان هم که کمی بزرگتر از بچگی هام شدم ( واقعان من بزرگ شدم یا نه ؟؟؟ )* هنوزم هم حرف ما آب در هاون کوبیدنی بیش نیست .
هر چی نظر میدیم فقط حرفی برای خودمون زدیم مثلا امروز صبح مامان اشرف از من می پرسه واسه شام چی درست کنم آخه قرار خاله الهه و الهام رو دعوت کنه می گه خوبه فسنجون و قیمه و مرغ درست کنم ؟؟؟ منم می گه مامان جان ساده تر درست کن تا هم خودت اذیت نشی و شب تا صبح از بدن درد ناله نکنی و هم بچه ها راحت تر برن بیان؛ همون زرشک پلو مرغ کافیه من برات ژله و سالاد و مخلفات هم آماده می کنم حرفی نمی زنه میبینم یواشکی رفته داره گردو های فسنجونش رو تفت می ده بعد دوباره می گه به نظرت فلان چیز رو چی کار کنم ؟ منم می گم به من چه ؟ وقتی اول تا آخر کاره خودت رو می کنی من دیگه چرا حرف بزنم ؟
جالب اینه که همیشه هم می گه دختر خالت همه کارای مامانشو می کنه دختر خالت همه لباسای مامانشو می خره فلان کسک اینکارو می کنه و َو َو
یکی نیست بگه آخه مادر من ، عزیز من قوربونت برم من الهی اون سوغاتی ناقابل کذایی رو هم که من با سختی با بچه کوچیک خریدم رو که تو خوشت نیومد حتی یه بار هم تنت نکردی دیگه من مگه دیوانه ام کارای دختر خاله مو بکنم کاش مامان جونم می دونست با این کارهای نمونه اش فقط یه چیزی رو نشونه گرفته اونم اعتماد به نفس بیچاره ماست که از بچگی جفت پا رفته روش و هی لگد مالشون کرده ، واسه اینکه لباس های بهترین باشه تو هر جایی اینقدر ایراد می گرفت که اینو اینجوری کن اونجوری کن که تو هر جایی که برم با اینکه بعضی وقت ها هم بهترین لباس تنه منه اما بازم فکر می کنم ماله من خوب نیست هر چند که خیلی بهتر شدم راستش از وقتی خانواده همسر جون رو دیدم یه کم به خود باوری رسیدم اونا ریلکسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
نمی دونم گاهی که این فکرا به سرم میاد می گم نکنه من پرتوقعم ؟ این همه آدم بچه رو با سختی بزرگ میکنه اون وقت پشت سرش تو وبلاگش بیاد اینا رو بنویسه اما خدا می دونه اگه قصده بدی جز درددل با دوست جونام داشته باشم
اینقدر کار می کنه اینقدر لباسای میکاییل رو می شوره وسایلش رو جمع و جور می کنه که من خجالت می کشم می گم زودتر برم تا این بنده خدا از خستگی هلاک نشده و مریض نشده تمام بدنش داغونه و درد می کنه
ای کاش مامان جونم یه کم آسونتر می گرفت تا هم خودش راحت تر بود هم ماها
اما در آخر بازم میگم : مادری دارم بهتر از برگ درخت
اشی خانوم دوستت دارم و کوچیکتم