میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

یک روزه جمعه خاکستری

1391/2/9 12:50
نویسنده : ملی
402 بازدید
اشتراک گذاری

امروز از اولش  جمعه بدی نبود  صبح از هفت و نیم بیدار شدی با هم رفتیم نون بربری خریدیم و عین یه مرد صبح جمعه برای اهله خونه نون داغ و تازه خریدی بعدش یه خواب توپ کردی  ، مامان اشرف رفت حموم طفلی بازم یه عالمه لباس های تو رو شست با مینی واشر - عجب چیزه مزخرفیه این مینی واشر خوب شد که واسه خودم نخریدم که البته مدیون راهنمایی های مامان آوین جونم  - بعدش گفت می خوای میکاییل رو حموم کنم !!! منم برای اولین بار سپردمت به کسی غیر خودم تویی که تو حموم با من جیک نمی زنی و فقط بازی می کنی کلی گریه کردی خلاصه غروب خاله الهه اومد اینجا حسابی غروب دل آزاری بود تو هم کلافه بودی معلوم بود که حسابی حوصله ات سر رفته مامان اشرف تصمیم مسجد گرفته بود مثل بیشتره روزها من و تو با خاله در اومدیم بیرون ، آخیش چقدر بیرون خوبه  و هوا بس ناجوانمردانه ملس   . تو هم حسابی خوشحال شدی و محو تماشای چراغ ها

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که موبایله خاله الهه زنگ خورد فقط شنیدم که گفت : بمیرم الهی !!!

فهمیدم که مامانم خورده رمین ، خاله به سرعت دوید منم تو توی بغلم و با گریه راهی خونه شدم دیدم مامانم نشسته وسط خیابون یه دستمال جلوی صورتش ، از دماغش خون می اومد چادرش خاکی ، لبش باد کرده یه هوا !!! چونه اش کبود ؛

خاله زیر بغلش رو گرفت و برگشتیم خونه ، وای خدای من چه لحظه های بدی بود سنگین سنگین . خدایا  زانوش پروتز داره عمل شده اس اگه طوریش می شد چی ؟؟؟ هر چند که الان سیاه شده دستش هم بد کوفته شده

 از بچگی وقتی که مامانم مریض می شد رو دوست نداشتم انگار رنگ خونه زرد و  افسرده می شد حالا هم همونطوره . الان تو خوابی ، اشی هم رفته که بخوابه اما صدای ناله اش میاد بازم خاطره های بد دارن میان ...... قبل از کنکورم بود بابام مریض بود دیابت از پا انداخته بودش مامانم داشت نماز می خوند منم داشتم تنها برنامه ی مورد علاقه ام - قطار ابدی - رو میدیدم نگام به پنجره افتاد بابام می خواست از سه تا پله ی حیاط بالا بیاد اما نمی تونست کی باورش می شد که بابای من با اون هیبت با اون قدرت دیگه  از سه تا پله هم نتونه بالا بیاد دستاش رو به نرده گرفته بود خواستم برم کمکش اما قطار ابدی بود با خودم گفتم الان خودش میاد ، میاد ، میاد ................. اما نیومد

بابام نیومد و افتاد با پس کله ، بی هوش شد دویدم تو کوچه در خونه همسایه ها رو می زدم کمک می خواستم و فردای اون روز بابام برای همیشه سواره قطار ابدی شد و رفت ...........

و افسوسی کنج دلم خونه کرد که ای کاش برای آخرین بار کمکش می کردم دستش رو می گرفتم تا اون سه تا پله ی لعنتی ...

کات ... بسه دیگه حوصله فکرای بد رو ندارم

 

همین که کنارمی برای من بسه

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

آوين
9 اردیبهشت 91 11:49
بميرم براي دلت عزيزم خيلي براي مامان اشي ناراحت شدم بازم خدا رو شكر كه اتفاق خاصي نيافتاد
مي دوني انگار آدم خودش وقتي مادر ميشه حسش به پدر و مادرش قوي تر ميشه
دوست دارم به خاطر همه مهربونيات
دلم بد جوري گرفت خدا پدرت را بيامرزه


آره خدا رو شکر اگه جاییش می شکست خیلی بد می شد
دقیقان همینه که می گی
خدا همه گذشتگان رو بیامرزه
بابایی
9 اردیبهشت 91 11:56
حالا حاله مامان اشرف چظوره ؟


خدا شکر خوبههههه بد نیست کوفتگیه دیگه
محيا كوچولو
9 اردیبهشت 91 15:45
واي خاله خدا بد نده، ايشالله از بلا دوره
خدا بابايي تون رو رحمت كنه
بيشتر مواظب باشيد، صدقه بديد


ممنونم قوربونت برم
خدا همه رفتگان رو بیامرزه
چشم حتمان
مریم مامان بهراد و آراد
9 اردیبهشت 91 18:54
الهی .....حالا بهتره مامانت ملی جون ؟
قربون این پسر ناز برم من بوووووووووووس



قربونت برم بله بهترن ممنونم
خاله ي اميرعلي
9 اردیبهشت 91 20:25
سلام عزيزم
حالت خوبه؟ميكي جونم خوبه؟
بخدا خيلي ناراحت شدم ملاحت جونم الان حالشون بهترن؟واااااي واقعا دركت ميكنم چون مامان منم وقتي مريض ميشه دنيا برام رنگ ميبازه حالم دگرگون ميشه خيلي سخته...
خدا باباي مهربونتون رو بيامرزه ياد باباي خودم افتادم شبي كه مريض شد و بردنش بيمارستان... كاش و اي كاش منم ...هيچي نگم بهتره
عزيزم هميشه غروب جمعه ها براي من غم انگيزه...


سلام فدات شم
ممنونم عزیزم خدا رو شکر فردا باید بره از دستش غکس بگیره ببینیم چیزی شده یا نه
تو هم شرایطی شبیه من داشتی می درکمت دوستم
zeinab
9 اردیبهشت 91 21:21
لحظه ها گاهی سخت می گذرند و شاید هم اصلا تموم نمیشن. شادی هایت بی پایان باد عزیزم


ایشالله که شادی های همه بی پایان باشه
مامان طهورا
9 اردیبهشت 91 22:01
سلام عزیزم . ان شالله که حال مامان بهتر بشه باز خوبه الان خودت کنارشون هستی و مراقبشونی وگرنه دلت هزار راه می رفت. امیدوارم که زود خوب خوب بشن ملی جونم. ان شالله که خدا پدرتون رو رحمت کنه و روحش شاد باشه.
عزیزم مراقب خودتون و مامان اشی باشین.


سلام گلم
آره واقعان باز خدا رو شکر که خودم کنارشونم
خدا همه رفتگان رو بیامرزه
چشم شما هم طهورا جونم رو ببوسین
مری
10 اردیبهشت 91 13:55
سلام گلم خیلی ناراحت شدم ایشالا زودتر خوب بشن خدا رحمت کنه پدرت رو ....آی گفتی چه جمعه بدی بود همون عصرش منم زار زار گریه میکردم اصلا آروم نمیشدم.نمیدونم فقط امیدوارم خدا دل شکسته همه رو شاد کنه...


سلام عزیزم ممنونم خدا همه رفتگان رو بیامرزه
الهی قوربونه اون دلت برم من چرااااا ؟؟؟
آوين
11 اردیبهشت 91 1:06
دوست خوبم حالت خوبه گل پسري خوبه اميدوارم هميشه خوب باشي


ممنونم عزیزم
بله خوبههههههههههه
شما هم همیشه خوب باشین بخوصوص آوین گوگولی
منامامان یسنا
11 اردیبهشت 91 16:54
الهی خیلی ناراحت شدم ومتاسف....انشاالله هرچه زودتر خوب شن انشاالله؟همیشه توی تمام مراحل زندگی این ای کاشه هست؟موفق باشی...


همیشه حرفات موثر و آرامش بخشه ممنونم
آوين
11 اردیبهشت 91 22:57
خانوم خوشگله برات رمز گذاشته بودم دريافتش كردي عزيزم


بعلهههههههه
سمانه مامان پارسا جون
12 اردیبهشت 91 11:02
خیلی ناراحت شدم ملی جون
خدا رحمت کنه پدرت رو
و زنده نگه داره مامان اشرف رو .
الان حالشون خوبه ؟بهترن؟
خودت خوبی؟ دیگه حالت خراب نیست عزیزم؟


سلام عزیزم
خدا رو شکر مامانم خوبه
منم خوبم ممنون
خدا رفتگان همه رو بیامرزه
مامان ماهان
12 اردیبهشت 91 13:34
واااااااااااااااااای خیلی ناراحت شدم بلا به دور ایشالله
الان بهترن الحمدالله
خدا پدر بزرگوارتون رو بیامرزه


ببخشید تو روخدا ناراحتت کردم
بله بهترن
خدا پدر و مادر شما رو هم بیامرزه
مامان کوروش
12 اردیبهشت 91 14:45
خدا رحمت کنه پدرت رو ملی جون . غصه نخور
الان مامان چطوره ؟
پروتز پاش که اسیب ندید ؟


ممنونم عزیزم خدا همه رفتگان و بیامرزه
الان هم بهتره کوفتگی شدیده باید طی بشه
تا خوب شه
پاش خدا رو شکر اسیب ندید
مامان گیسو جون
13 اردیبهشت 91 19:10
ای وای
الهی شکر که بخیر گذشت ملی جونم
خیلی ناراحت شدم
الان چطورن؟


بله بخیر گذشت
اگه درد دست و پا رو ندید بگیریم خوبه