حرف های یک غروب جمعه
چقدر همه چیز زود می گذرد چقدر فرصت های با هم بودن کوتاه است نکند یادمان برود و از لحظه ها غافل باشیم دلم می خواست قدرت داشتم لحظه ها را بر میگرداندم
افسوس .... که عمر کوتاه است و با شتاب می گذرد، فولدر عکس هایمان باز است و عکس ها را نگاه می کنم اما تنها چیزی را که درک نمی کنم تاریخ هایشان است آذر 88 فروردین 87 اسفند 89 .... برای من همه شان در یک واژه خلاصه می شوند " دیروز "
شمارش معکوسه من هم چند روزی شروع شده و به عدد 5 رسیده همیشه از پایان متنفر بودم خداحافظی بدترین اتفاقه زندگی من است هیچ گاه با این کلمه نمی توانم کنار بیایم که بی معرفت، بهترین دورانه عمرم رو دلگیر کرد میدانم که این چند روز هم سریعتر از همیشه میگذرد با این فرق که کسی که میرود سرگرم کارهای پایانی است و کسی که می ماند دلواپسه لحظه های بی او ماندن
مخصوصان که مادر من و مادر پدر او هم می ایند و لحظه ههای پایانی ام را باید با آنها قسمت کنم . دو ساله پیش بود که بازداشت میرفت و من دلم پر میزد برای لحظه ایی نگاهش ؛ اما اینقدر گرفتن دلار و تهیه وسایل ذهنش را مشغول کرده بود که گاهی فکر می کردم فراموشم کرده اما نه درگیر بود کار داشت ،کار داشت و کار داشت اما کاری به دله غصه داره من نداشت
هی .....................
فکر غروب جمعه آینده قلبم را بدرد می اورد از این همه شکنندگی خودم حالم بهم می خورد از این اشکهای سرکش که باعث میشوند که نگاهم را از نگاهش بدزدم و گرنه سرازیر می شوند بدم میایند
من وافعان شرمنده ام عسله مامان نباید اینطور شروع می کردم اما دلم گرفته بود و سنگ صبوری بهتر از تو پیدا نکردم از اول شروع می کنم
امروز جمعه سیزده خرداده و سالگرد عقد من وبابایی هشت ساله پیش در چنین روزی به بابایی شما من افتخار دادم و رسمان همسریش رو قبول کردم اما هنوز تا الان هیچ برنامه ایی نداشتیم بابایی شما یک کم البته خیلی بیشتر از یک کم تو مناسبت ها تنبل اونم از نوعه دسته اول تشریف دارند و همیشه در این مورد ذوق مامی طفلکی رو کور می کنه اصلا این اخلاقشو دوس ندارم چه معنی داره !!!!!!!!
یه چار پنج سالی هر سال البته تو سالگرد ازدواج می رفتیم آتلیه و عکس مینداختیم که مالزی رفتن این عادتمون رو هم به فنا داد اما امسال دوس دارم حتمان برم آخه قشنگ میشه یه عکس با شکمه ور قلمبیده که حاوی جنابعالی است رو بذاری کنار بقیه تابلو ها
حالا که از امروز تعطیله نا دو سه روزه ؛ دیگه خدا کنه عکاسیه فردا باز باشه
خلاصه مامی جونم چند روزه دیگه بابایی میره و من باید به فکر بستنه چمدونهاش باشم که البته نود درصده بارش هم خوراکیه !!!
من که میشناسمش فقط عشقه اینو داره از اینجا جمع کنه ببره اونجا ، اونجا هم دست به هیچ کدومشون نمیزنه فقط خدا خیر بده به مک دونالد که باعث نجاته جانه بابایی میشه پارسال که داشت میرفت کلی انواعه خورش های
آماده براش گرفتم با یه پلو پز که راحت باشه و غذای ایرانی داشته باشه وقتی خودم رفتم همشون رو خودم خوردم.
طفلک بابایی دو روز بود که دچار سکسکه شده بوداینقدر سکسکه میکرد که من به جای اون کلافه شده بودم شدتش اینقدر بود که شب من از خواب با سکسکه هاش که باعثه تکون خوردن و بالا و پایین رفتن تخت شده بود بیدار می شدم تا آخرش کار به دکتر و قرص و آمپول کشیدحالا خدارو شکر خوب شده
راجع به اسم هم من سه تارو انخاب کردم :
ارمیا ، بردیا و کارن تا اینکه بابایی به قوله خودش روشون بررسی کنه و یکیشون رو انتخاب کنه خدا کنه که بپسندی جیگره من و به اسمت افتخار کنی .
دوستت دارم
ا