وای !!!! واکسن !!!
سلام میکاییلم
سلام میکاییلم
با نردیک شدن به دو ماهگیت بازم تالاپ تولوپه قلبه من شروع شد که واکسن داری تو و باز خودم با دسته خودم باید ببرمت جایی که بهت سوزن بزن آخه این چه رسمه روزگاره !!! با کلی فکره بی خود و غر غره الکی که خدا این ویروس و باکتری چیه آفریدی ؟؟؟
تازه بدتر اینکه با سیستمه اینجا آشنا نبودم و مامانه حواس پرتت که کارته واکسنت رو هم فکر می کرد آورده اما هر چی می گرده می بینه نیست حالا خدا رو شکر که بیشتره ایرانی های اینجا پزشکن و بعضی هاشون هم بچه کوچولو دارن منم از همشون رفتم سوال کردم می گن که نوعه واکسن های اینا خوشبختانه خبلی بهتر از ماله ماست و درجه خلوصه بالاتری دارن .
با دکنر هدا قرار گذاشتیم که فردا بریم برای واکسن اونم می خواست واکسن هیجده ماهگی طاها رو بزنه که یهو امروز صبح اس ام اس داد اگه می شه امروز بریم چاره ایی نبود باید قبول می کردم چون اون بهتر سر در میاره از دلشوره نمی تونستم یه جا بند بشم تازه امروز هم از صبح شب بود انگار یه ملافه مشکی روی آسمون کشیده بودن و تا تونست بارید اونم از نوعه وحشیانه و کر کننده اش که من آشپزخونه بودم صدای گریه تو رو که توی هال بودی نشنیدم خلاصه که این هوا هم به دلشوره ام اضافه می کرد ،
رفتیم اونجا مرکز بهداشت شون از ماله ما قشنگ تر بود اما یه عالمه مگس داشت و بد تر از این دیدم زیر کولر بچه های بیچاره رو لخت لخت می کنن و وزنشون می کردن ، منم که وقتی استرس دارم یه کولی غربتیه درجه یک می شم گفتم من اجازه نمی دم بچه مو لخت کنن مگه این لباسها چقدر وزن دارن ؟؟؟ بابایی می گفت : حالا مگه چه اشکال داره ، گفتم اصلا و ابدا من اصلان نمی خوام بچه مو وزن کنن !!! خلاصه بنده خدا رفت با خانومه صحبت کرد و من تو رو با لباس وزن کردم که ترازو عدده شش و نیم رو حدودان نشون داد .
بعدش دکتر هدا کلی باهاشون سر و کله زد که واکسن هایی که زدیم چی بوده و الان باید چی بزنیم ، خانومه تعجب کرد که چرا تو ایران دو تا واکسن رو با هم می زنن گفت ما با بچه هامون مهربون تریم و یه دونه رو تو یک ماهگی میزنیم و یک دونه رو تو دو ماهگی .
من که از قبل کلی با خودم تمرین کرده بودم که هر چقدر هم سختم باشه من نباید تو رو تو شرایطه سخت تنها بذارم و همیشه باید کنارت باشم همین که گفتن برید اتاق شماره 14 یا به قوله مالایی ها بیلیک 14 (bilik 14 ) گفتن بچه رو حتمان باید پدرش بگیره منم که دیدم دکتر هدا اونجاس و تو رو هم دادن بغله بابایی دمم و گذاشتم رو کولم و فرار کردم بعد از چند دقیقه برگشتم دیدم ماشالله آروم مثله یه مرد بغله بابایی هستی و گریه هم نمی کنی من که ذوق زده شده بودم و سر از پا نمی شناختم سریع قطره استامینوفن بهت دادم ( البته بزور چون اصلان مزه شو دوست نداری و قیافه تو کج و کوله می کنی ) .
اما ساعته پنج شروع کردی به گریه هایی که جیگره آدمو سوراخ سوراخ می کردی باز هم بزور بهت قطره دادیم و کلی بابایی بغلت کرد تا مسکن اثرش رو کرد .
الان هم که مثله یه فرشته واقعی خوابیدی اما کاش بیدار بشی تا اثره قطرهه نرفته دوباره بخوری .
ممنون از دکتر هدا به خاطره همه کمک هایی که کردی و بخاطره اون دله پاک ومهربونش .
عاشقتم میکاییلم .