مامانه دلتنگ و سرگردون
سلام عزیزه دله مامان
این روزها کم میام اینجا یا وقتی میام زود میرم و مجبورم مطالب رو تند تند بنویسم ، آخه تا میشینم کمردرد میگیرم انگاری که میرم رو ویبره چون همش در جا وول می خورم ، دکتر می گفت ماله اینه که عضلاته کمرتت ضعیفه چون یه وزنه بهت اضافه شده اینجوری شدی ، این روزها هم حسابی مواظب خورد و خوراکم هستم سعی می کنم شیرینی و مواده پر کالری نخورم .
چند روزی که باباجونی رو تنها گذاشتیم و اومدم پیشه مامانم اما دلم واسه بابایی خیلی تنگ میشه از وقتی که تو اومدی خیلی بهش وابسته شدم و نمی تونم دوریشو تحمل کنم .
تازه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
قرار بوده که بابایی خرداد بره مالزی و ما دو تا اینجا بمونیم تا تو به دنیا بیایی ، و بابایی یه هفته واسه دنیا اومدنت بیاد و بره اما من اینجوری دوست ندارم
می خوام کنارم باشه ، با اینکه از بیمارستانه اونجا بدم میاد و اونجا رو دوست ندارم اما دوری بابایی بیشتر دوست ندارم . دوست دارم لحظه به لحظه کنارمون باشه و حمایتمون بکنه
اما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه بار سر حرفشو که انداختم مامان اشرف دعوام کرد و عصبانی شد راستش الان یکم میترسم بهش بگم
دعا کن گلم دعا کن
دلش تو این مورد مهربون بشه و زود راضی یشه
دعا کن
همه چیز خوب پیش بره
دوستت دارم هستی من