هفته بیست وسوم
سلام عشقه من
چند روزی رو پیشه مامانم رفته بودمکه ، یک کم به یاده قدیما ،که اونجا بودم بیفتم توی اون خونه که سالها زندگی کردم، همون جایی که وقتی می خواستم از مدرسه برگردم برای رسیدن بهش لحظه شماری میکردم، و تا میرسیدم می پرسیدم ناهار چی داریم ؟؟؟
عاشقه اینم که از توی پنجره اتاق به درخت گردو پیره توی حیاط خیره بشم و پدرم رو یه یاد بیارم که از اونجا رد میشد یا یه روز اونجا نشوندمش و ازش عکس
گرفتم تا برای امروزم یادگاری بمونه .
بعد از چند روز که اونجا بودم بابایی اومد پیشمون و تا رسید سرشو گذاشت روی دلم و شروع کرد به چاق سلامتی و سلام علیک با پسرش . ازش پرسیدم که چقدر دوستت داره گفت : به اندازه همه زندگیش دوستت داره وکلی نقشه هم برات داره که می خواد همه ورزشهایی رو که بلده یادت بده آخه بابایی کلی مدرک مربیگری داره .
یک کتاب انتخاب اسم هم از نمایشگاه کتاب خریده بود که باز هم نتیجه نداد واقعان چقدر انتخاب اسم سخته و ما نمی تونیم با هم سر یه اسم به توافق برسیم و هر وقت که باهات حرف می زنیم مجبوریم پسرم صدات کنیم خودم از این موضوع ناراحتم دوست دارم با اسمه خودت صدات کنم فعلا که نظرم روی کارن مثبته اما بابایی میگه توی خارج از ایران اسمه دختره ، حالا من چی کار کنم ؟؟؟؟
چند روز پیش تصمیممو گرفتم و به بابایی اعلام کردم که باهات میام اما یه مهمونی که رفتم همه خانوم بزرگ ها کلی منو ترسوندن که بچه داری سخته حموم کردنش ؛ شیر دادنش فکر کردی آسونه و منه بیچاره ی صفر کیلو مترو کلی ترسوندن ؛با خودم گفتم کاری نکنم که بخاطره خودخواهی خودم یه بار خدایی نکرده آسیبی به شما برسه ؛
خدایا خودت کمکم کن ، کمکم کن که سه ماهه آخر زودی بگذره اگه قراره تنها باشم بدونه عشقم و تکیه گاهم
این روزها خیلی کارهای بامزه ایی می کنی گاهی مثله ماهی میشی و توی دلم لیز می خوری و گاهی هم شروع میکنی به ضربه زدن و خیلی وقت ها که تکون می خوری بابایی رو صدا می کنم بیاد ببینه تا دستشو میذاره تکون نمی خوری تا میره دوباره شروع می کنی به شیطونی کردن و حسابی منو ضایع میکنی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی