میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

غروبه بد !!!

غروبه چهارشنبه است و مثله بیشتره چهارشنبه ها خاکستری رنگ ، اینقدر دلم گرفته که می خوام زمین و آسمون و بهم بدوزم وااااااای خدایا چی کار کنم ؟؟؟ به هر کس که می شناختم زنگ زدم که کمی حرف بزنم  اما کسی نبود حالم خیلی بده ، کمککککککککککککککک هوا هم اینقدر گرم و ساکنه  که نفسم بالا نمیاد و  دریغ از یک باد   وقتی  هم می خابم تمامه لابه لای موهام خیس میشه و دایم بیدار میشم اصلان این روزها خیلی خوابم کم شده دیگه مثل قبلان ها  خوابالو نیستم شبها بیشتر از پنج ساعت خوابم نمی بره که اونم دو سه بارش بیدار میشم برم دستشویی و چند بار هم از گرما و اینکه شکمه گنده ام نمیذاره راحت بچرخم بیدا...
9 تير 1390

هفته بیست نهم و خرید کالسکه قند و عسل

      سلام  قند و عسلم     بلاخره هفته بیست و هشتم هم تموم شد و من مردم اینقدر روز شماری کردم البته هفته شماری کیفش بیشتره چونکه یازده هفته خیلی بهتر از هشتاد روزه . الان شونزده روزه که بابایی رفته و خیلی کمبودش احساس می شه  و من خیلی به کمکش و حمایتش مخصوصان تو این ماه ها نیاز داشتم مثلا الان مسولیته رانندگی با خودمه و رفت و آمد اونم تو هوای گرم برام سخته و ضمنان مامانم هم نمی تونه راه بره یا چیزی حمل کنه  ( اینم از معایبه بچه آخر بودن حال کن که بچه اولی ) کسی هم در این مورد به کمکه من نمیاد و مامان اکرم که میتونه کمکه من باشه...
5 تير 1390

پسره بابا

      سلام گل پسر ؛ قند و عسل   یه کف مرتب و یه هورااااااا بلند برای تموم شدن هفته بیست و هفتم و آغازه هفته بیست و هشت و شروع سه ماهه آخر .     خوبی دنیا اینه که همه جوره می گذره و حسابی تو این  یک هفته خودمو مشاوره درمانی کردم  و سعی کردم که هر وقت موج منفی ها به سراغم میاومد با دلگرمیه وجوده تو از خودم دورش کنم به خودم میگفتم که شاید این یه فرصته که من هم کناره مادرم باشم ، نباید این دورانه قشنگ رو که پلی است که منو بتو میرسونه خراب کنم .   هر روز غروب مامانم رو به مسجد می برم و توی اون مدت هم هر دو تایی با هم پیاده روی می ...
27 خرداد 1390

بابایی هم رفت

  سلام نفسم   چند روزه آخر رو هم با بابایی گذروندیم ،  همه خوشحالیم اینه که ماهه آخرو را همه شو با هم بودیم و حسابی با هم بیرون رفتیم و روز ها ی خوبی رو گذروندیم از جاده چالوسو پارک ملت؛ پارکهای دور و نزدیک  تا خیابون گردی .   چقدر شبه آخر سختم بود مجبور بودم جلوی همه طوری وانمود کنم که من خوبم و همه چی آرومه و اصلان هم عین خیالم نیست که بابایی فردا داره میره . اما ، امان از دله من !!! چقدر کنجه خلوت گیر آوردن تو اون لحظه ها لذت بخش بود جایی هایی   مثله حموم و دستشویی .     ...
21 خرداد 1390

حرف های یک غروب جمعه

چقدر همه چیز زود می گذرد چقدر فرصت های با هم بودن کوتاه است نکند یادمان برود و از لحظه ها غافل باشیم دلم می خواست قدرت داشتم لحظه ها را بر میگرداندم   افسوس .... که عمر کوتاه است و با شتاب می گذرد، فولدر عکس هایمان باز است و عکس ها را نگاه می کنم اما تنها چیزی را که درک نمی کنم تاریخ هایشان است آذر 88 فروردین 87 اسفند 89 .... برای من همه شان در یک واژه خلاصه می شوند " دیروز " شمارش معکوسه من هم چند روزی شروع شده و به عدد 5 رسیده همیشه از پایان متنفر بودم خداحافظی بدترین اتفاقه زندگی من است هیچ گاه با این کلمه نمی توانم کنار بیایم که  بی معرفت، بهترین دورانه عمرم رو دلگیر کرد میدانم که این چند رو...
14 خرداد 1390

یادداشت های روزانه 4

عشقه من ، پسره من  سلام مامی جونم ؛ دلم برات یه ذره شده ، ( همین الان یه تکون حسابی خوردی ؛ یعنی دله تو هم تنگ شده؟؟؟؟؟؟ )      بیست و پنج هفته و پنج روز ...... یه چیزی نزدیک سیزده هفته مونده هیچ وقت تو عمرم اینقدر نگاه تقویم نکرده بودم و جالبه هر بار از اول هفته های باقی مونده رو می شمارم     تو این هفته  تو کارای جدید می کنی ، ماشالله نه به اون تکون نخوردن هات نه به الانت که دایم داری واسه خودت بازی می کنی       سه روز پیش خوابیده بودم و کتاب می خوندم ( این روزا کتابا...
10 خرداد 1390

ماجرای زانوی بابایی

سلام عسله مامان چند روز پیش بابایی رو بردم دکتر ارتوپد به خاطره زانوش که    ACL اش پاره شده ؛    یه ساله ونیم پیش بود غروب پاییزی یه روز جمعه و من و مامانم خونه ی خالم بودیم و بابایی مالزی بود ، عجیب دلم گرفت کلافه شده بودم احساسه پرنده ایی رو داشتم که میذارنش تو قفس و خودشو محکم به درو دیواره قفس میزنه رو داشتم رفتم توی یه اتاق تاریک دراز شدم و با خدا درد دل کنم تا آروم بشم اما تا چشمامو بستم یه نفس کشیدم یه هو یه نور شدیده چراغ چشمام کور کرد و شوهر خالم اومد تو ی اون اتاق بعد گفت : ا تو این جایی ، خواب بودی و شروع کرد خش خش با پلاستیک هاش ور رفتن و اینکه کارش تموم نمی شد حسابی اعصابم...
8 خرداد 1390

روزه مادر

      پسرم ، همه ی وجودم  امروز روزه مادره و من ازخوشحالی در پوسته خودم نمی گنجم  چقدر قشنگه حسه مادر بودن خدای مهربونی که منو لایق دونستی که مادر بشم به من لیاقته این نام رو بده به من کمک کن که مادر خوبی بشم کمکم کن بخوبی ازپسش بربیام       نزدیکای ظهره  و من تنهام بابایی رفته سره کار به سرم میزنه که برم پیاده روی همین که پامو بیرون میذارم همه خاطراتم به سراغم میاد یه لحظه بچه میشم یه لحظه عروس میشم یه لحظه میام به آینده وقتی که  تو کنارمی . بلاخره بابایی بلیط گرفت اما تنها برای خودش  و قراره که منو  تو با هم تنها بمونیم  یاد روزهایی ...
4 خرداد 1390