روزه مادر
پسرم ، همه ی وجودم
امروز روزه مادره و من ازخوشحالی در پوسته خودم نمی گنجم چقدر قشنگه حسه مادر بودن خدای مهربونی که منو لایق دونستی که مادر بشم به من لیاقته این نام رو بده به من کمک کن که مادر خوبی بشم کمکم کن بخوبی ازپسش بربیام
نزدیکای ظهره و من تنهام بابایی رفته سره کار به سرم میزنه که برم پیاده روی همین که پامو بیرون میذارم همه خاطراتم به سراغم میاد یه لحظه بچه میشم یه لحظه عروس میشم یه لحظه میام به آینده وقتی که تو کنارمی .
بلاخره بابایی بلیط گرفت اما تنها برای خودش و قراره که منو تو با هم تنها بمونیم
یاد روزهایی می افتم که تازه با هم ازدواج کرده بودیم حدود هفت سالو نیم پیش بود و بابایی هنوز سربازی هم نرفته بود و ما به بهبهان مجبور شدیم بریم جایی که ما فقط اسمشو شنیده بودیم
و من جز بابایی هیچ کسو نمی شناختم و نمی دیدم صبح ها که میرفت سره کار دلم براش تنگ می شد و برای برگشتنش لحظه شماری میکردم
دو سال بعد؛ که بابایی داشت سربازیش تموم می شد برای کار جدیدی که پیدا کرده بود مجور بود نصف هفته تهران باشه نصفه هفته بهبهان و من هر بار که میرفت اینقدر گریه میکردم تا خوابم میبرد .
گذشت و گذشت ؛ تا اینکه دوسال پیش بابایی برای ادامه تحصیل مجبور شذ به مالزی بره و من هنوز دانشگام تموم نشده بود گیج گیج بودم نمی دونستم قراره چه اتفاقی برام بیفته و روزی که رفت اینقدر تو خونه داد زدم و گریه کردم و ضجه زدم اما چه فایده داشت تنها تنهای شده بودم کاری از دستم برنمیومد اول هاش دلتنگ و مریض بودم بعدش یواش یواش واسم عادی شد بعدش نبودنش واسم عادت شد و این عادت اینقدر در من نفوذ کرد که وقتی که بعد از مدت ها دیدمش باهاش غریبگی میکردم و به جایی رسیدم که دیگه محبت هاش روی من اثر نمی کرد و این برام عذابه بزرگی بود .
دوستش داشتم، مهربونی هاشو می دیدم ،اما سنگ شده بودم، به خدا التماس میکردم که کمکم کنه که بعد از ماهها کرد و تو رو بهم داد اولش پر از احساس های مختلف بودم اما تو باعث شدی دوباره از اول بابایی رو بشناسم لمسش کنم ؛ عاشقش بشم حالا نفسم به نفسش بسته است و فکره جداییش نفسم رو بند میاره .
به خودم که میام می بینم اشکام بی اجازه دارن میان پایین و خوشحالم که عینک آفتابیم اینقدر بزرگه که کسی متوجه اشکام نمیشه واسه همین دیگه مقاومت نمیکنم واجازه میدم که راهشونو پیش بکشن روی صورتم .
اما به دست آوردنه هر گنجی یه بهایی داره و ما بهای به دست آوردنه تو رو همه جوره میدیم و این دوری و سختی هاش فدای یه تاره موی تو دیگه این دفعه چیزی رو پیشم میذاره میره که یه لحظه هم از توی قلبم نمی ره .
هفته بیست و پنجم رو با هم می گذرونیم ؛وهفته گذشته به دکتر رفتیم و من منع شدم که عسل ، شیرینی ؛ نوشابه ؛بستنی و... بخورم به این خاطر فعالیت تو هم کم شده و این برام آزار دهندهست من عاشقه تکون هاتم گاهی توصیه های دکتر رو فراموش میکنم و دزدکی میرم سربخت شیرینی جات ، آخه این چه اخلاقی تو داری که شیرینی بخوری فعالیت می کنی البته این ژنتیکیه به تو خرده نمی گیرم پسرم .
دوستت دارم