میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

مامانه شکمو

      آخه کوچولو تو با من چی کار کردی ؟؟؟؟ من همش گشنم میشه ؛ اینقدر گشنم میشه که میخوام بمیرم ؛ اونم من که اینقدر در برابر حوردن مقاوم بودم . دیروز قرار بود بریم گوشت و ماهی بخریم قبلش یه کم غذا خوردم و رفتیم خرید تا پام به فروشگاه رسید گشنم شد زود به بابایی گفتم یالا بریم هر چی گفت صبر کن گوشت بخریم گفتم نه همین الان بریم همون جا هم نشستم موز خوردم و زود رفتیم به یه رستورانه پاکستانی آخه من غذاهای مالایی رو دوست ندارم . جالبه که شب ها هم همش خوابه غذا میبینم دیشب همش تو خواب میگفتم آبگوشت بزباش  (من اصلا تو عمرم نه بزباش خوردم نه دیدم) ؛ فقط کاش پیشه مامان جونم بودم د...
18 بهمن 1389

هفته دوازدهم

سلام عشقه من ، گل من بلاخره دوشنبه ایی که مدت ها منتظرش بودم رسید و من زود بیدار شدم مشغوله کار کردن شدم و بابایی هم همش نشسته بود پای کامپیوتر دانلود و کپی کردن من ساعت ده آماده بودم اما بابایی ساعته یازده آماده شد صدای همه رو دراورده بود که بابا الان جا می مونید ، خلاصه ده دقیقه قبل از پرواز رسیدیم و ساعته ۱ رسیدیم کوالالامپور رفتیم و تو فرودگاه موندیم تا ساعته ۴ بعد سوار هواپیمای تهران شدیم اما راه خیلی طولانی و خسته کننده بود من هم اصلان خوابم نمی برد خیلی هم سردم بود خلاصه با هزار خستگی و بی حوصلگی ساعته ۵/۱ رسیدیم وقتی پیاده شدیم تهران ساعت ۹ شب بود ؛ از دور بابا قاسم و مامان ا...
15 بهمن 1389

یادداشت های روزانه 1

  سلام تمشکه من یه عالمه حرف برات دارم ، امروز که تنها پیاده میرفتم دیگه تنها نبودم چون تو باهام بودی و کلی خوشحال شده بودم که تو این هفته گوش دار شدی و من میتونم برات حرف بزنم و تو بشنوی ؛ راستش نمیدونی هزار تا فکر میاد به سرم نمیدونم تو رو اینجا به دنیا بیارم ( آخه مامانی بابایی هنوز دانشجوهه و ما توی مالزی در استان کلانتان هستیم ) یا برم ایران ؛ گاهی فکر میکنم خوب اینجا خیلی آسونتره گاهی هم دلم میخواد تو مملکته خودم باش .     ...
14 بهمن 1389

هفته هفتم

    سلام الان توی هفته ۷ بارداری هستم و خوندم که تو ، توی این هفته به اندازه یک  تمشک هستی وای خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم که چقدر توی این هفته تکمیل شدی نیمکره های مغز ؛ گوش ، چشم ها وای الهی قوربونت برم ( فقط از خدای مهربونم میخوام که تمام اجزای بدنت سلول به سلول سالم و درست شکل بگیره )میدونی گلم تو خیلی بچه فوق العاده ایی هستی و اصلامنو اذیت نکردی من اصلا مثل بقیه مامان ها حالت تهوع و حس بد ندارم میدونی که من اینجا تنها و غریبم تو کمکم میکنی ممنونم مامانی  ؛ فقط اینکه حسابی گشنه ام میشه بابایی خیلی ذوق میکنه میگه بچه ام مثل خودم شکموه   ...
10 بهمن 1389

سلام

  میدونم که تو یه هدیه ویژه از طرف خدای مهربون هستی واز اینکه داری میای به زندگیمون خیلی خوشحالم یه مهمونه ناخونده که همه زندگی منو عوض کرد قبل از اومدنت  اصلا حال و روز خوبی نداشتم تا اینکه تو اومدی که منو نجات بدی و حالا با وجود تو حالم خیلی خوبه    جالبه که وقتی پا به این دنیا گذاشتی ما اصلان روحمون هم خبر نداشت وهمون هفته اول که به سرعت سلول هات تقسیم می شد ژانویه بود و من و بابایی تصمیم گرفتیم برای تعطیلات کریسمس  بریم به کوالالامپور خوب بود خوش گذشت اما من پا درد شدید گرفته بودم و به سختی می تونستم راه برم که یک روز برای رهایی از این درد...
8 بهمن 1389