میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

تبریک روزه مادر

    دلم می خواست زیباترین لبخندها نثارت کنم و گل بوسه های مهر را بر دستهایت بنشانم .دلم می خواست سر بر روی شانه هایت بگذارم و حرفای نا گفته دلم را برایت نجوا کنم .دلم می خواست همیشه در کنارم باشی و من با عشق نامت را صدا کنم ای مادر مهربانم ………. دوستت دارم مادر . دوست های مهربونم منو پسرم  روز زن و مادر رو به همتون تبریک می گیم از این که به ما سر میزنید ممنونیم و دوستتون داریم       ...
4 خرداد 1390

هفته بیست وسوم

      سلام عشقه من         چند روزی رو پیشه مامانم رفته بودم که ، یک کم به یاده قدیما ،که اونجا بودم بیفتم توی اون خونه که سالها زندگی کردم، همون جایی که وقتی می خواستم از مدرسه برگردم برای رسیدن بهش لحظه شماری میکردم، و تا میرسیدم می پرسیدم ناهار چی داریم ؟؟؟ عاشقه اینم که از توی پنجره اتاق به درخت گردو پیره توی حیاط خیره بشم و پدرم رو یه یاد بیارم که از اونجا رد میشد یا یه روز اونجا نشوندمش و ازش عکس گرفتم تا برای امروزم یادگاری بمونه .               بعد از چند رو...
30 ارديبهشت 1390

مامانه دلتنگ و سرگردون

سلام عزیزه دله مامان این روزها کم میام اینجا یا وقتی میام زود میرم و مجبورم مطالب رو تند تند بنویسم ، آخه تا میشینم کمردرد میگیرم انگاری که میرم رو ویبره چون همش در جا وول می خورم ، دکتر می گفت ماله اینه که عضلاته کمرتت ضعیفه چون یه وزنه بهت اضافه شده اینجوری شدی ، این روزها هم حسابی مواظب خورد و خوراکم هستم سعی می کنم شیرینی و مواده پر کالری نخورم . چند روزی که باباجونی رو تنها گذاشتیم و اومدم پیشه مامانم اما دلم واسه بابایی خیلی تنگ میشه از وقتی که تو اومدی خیلی بهش وابسته شدم و نمی تونم دوریشو تحمل کنم . تازه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! قرار بوده که بابایی خرداد بره مالز...
11 ارديبهشت 1390

نیمه راه ( هفته بیستم )

سلام عزیزه مامان مبارکهههههههههههههه   باهم به نیمه راه رسیدیم و چهار ماه و نیم دیگه مونده که من تو رو  ببینم   حالا دیگه یواش یواش تکون های  کوچولویی تو دلم رو احساس میکنم .   هفته گذشته منو بابایی با هم پیش یه خانوم دکتر مهربون رفتیم    و صدای قلبه خوشگلتو شنیدیم  برای اولین بار، اما نمیدونم چرا دایم فرار میکردی و صدا قطع می شد دوباره دکتر می گشت پیدا میکرد اما باز شما . و بابایی هم با خوشحالی بالای سر ایستاده بود و طبق معمول . اما چیزی که باعثه تعجبه خانوم دکتر شد افزایش زیاده وزن من بود ؛ واینکه چرا من یهو از 57 به 67 ر...
6 ارديبهشت 1390

دوسته عزیزه مامان

  سلام ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن امروز عصر که مثل همیشه تنها بودم تصمیم گرفتم برم تا پارک سر خیابون کمی پیاده روی کنم   ، که جلوی من یه مامان با پسر کوچولوش دسته همدیگرو گرفته بودن و آروم آروم راه میرفتن ، تو ذهنم خودمو با تو تصور میکردم که ما هم داریم تاتی تاتی راه میریم یهو به اندازه هزار سال دلم برات تنگ شد دوسته کوچولوی مامان . همینطور که میرفتم یاد یه خاطره از مالزی افتادم : یه روز عصر بود اواخر آذر ماه حوصله ام سر رفته بود سواره ماشین شدم که برم زمینه کناره دانشگاه پیاده روی ؛ تو کوچه پشتی مون یکی از ایرانی ها زندگی میکنه که یه پسره خوشگله چهارساله  به اسم علی داره ...
23 فروردين 1390

توهم یا واقعیت ؟؟؟

جیگر من ، عسل من سلاممممممممممممممم هفته هفدهم هم گذشت و من بی صبرانه منتظره تکونهاتم ، چیکار میکنی مامانی ؟ بجنت دیگه !!!! مامان اشرف (مامان گله خودم ) هر روز ازمن می پرسه تکون نخورد ؟منم میگم : نه همیشه هم میگه لابد تکون می خوره تو نمی فهمی . دوست گلم مامانه فرشته بهم گفته مثل ترکیدن یه حبابه اما هیچ حبابی رو من احساس نکردم . دو ، سه روز پیش دراز شده بودم که دستم رو روی دلم گذاشته بودم بعد از چند دقیقه احساس کردم یه موجی زیره دستم احساس می کنم به بابایی که گفتم گفت : نه فکر میکنی ، بعد خودش دستشو گذاشت بعد از یکی دو دقیقه یهو گفت : اه اه هههه آره یه چیزی تکون میخوره ؛ اما نه خودش نیست ؛ حال...
19 فروردين 1390