هفته یازدهم
سلام عشقه کوچولوی من
یک هفته باز هم گذشت و و الان به اندازه یک انجیر هستی یعنی حدوده ۸/۳ سانتی متر همیشه وقتی این قسمت رو برای باباییت می خونم میبینم که داره با انگشتش اندازه میگیره ؛ وتو بزودی قادر هستی مچت رو بازو بسته کنی و کش و قوس بیای و حتی این هفته با شکل گیری پرده دیافراگمت می تونی سکسکه هم بکنی ،قوربونه اون سکسه کردن هات برم من عزیزم .
چند روز پیش منو باباییت رفتیم بیرون و داشتیم نگاهه لباس بچه ها میکردیم بابایی دیگه یاد گرفته که دنباله سایزه نیو بورن باشه و تا پیدا میکنه سزیع داد میزنه بیا اینجا نیو برنه و منم تو دلم کلی میخندم و باز هم یک دست بلوز شلوار سفید با حاشیه آبی به سلیقه بابایی برات خریدیم بعدش رفتیم پودر بچه و شامپو و وسایله حموم خریدیم برای شما .
خلاصه الان دارم ثانیه شماری میکنمبرای رفتن ؛ هیچ وقت فکر نمی کردم که ابنقدر وطنم رو دوست دارم. آخه گلم این اخلاق همه ما آدم هاست تا چیزی یا نعمتی رو داریم هیچ وقت قدرشو نمی دونیم حالا که از ایران دور شدم می فهمم تمدن یعنی چی ؟؟؟ فرهنگ یعنی چی ؟ بیش از پنج هزار سال پشتوانه تاریخی برای یک ملت آداب و رسومی رو به جای میذاره که نباید هیچ وقت دست کم گرفته بشه .
کشوره مالزی سرزمینه سبز و قشنگیه و وخصوصا این چند دهه ساختمون های قشنگ ومراکزه تجاری بزرگ ساخته شده اما فقط همینه ؛ هنوز ملتش با دست غذا می خورن ، هنوز عادت ندارن از دست شویی بیرون میان دستشونو با صابون بشورن ، یا اینکه یه عالمه بچه دارن ؛
صبحانه به شکله ما نون و پنیر و ... ندارن و صبحانه نهار و شام براشون یکیه ، خیلی خوبه آدم با فرهنگ و آداب و رسومه ملل دیگه آشنا بشه؛ مثلا یک خصلته مالایی ها که برای ما ایرانی ها زجر آوره (اما عادته خوبیه) اینه که اینقدر خونسردن و ریلکس که حرص مارو درمیارن .
بهر حال ؛ من ساک هامو بستم و آماده ام که فقط برم به کشورم پیش مردم خودم من عاشقه اون شلوغی هام اون رانندگی های وحشتناک و عجیب و اون صدای بوق های مکرر و گاهی هم حرف های ....
من عاشقه چلوکبابم ، سنگگک داغ و خشاشی عاشقه بوی جیگرکی ها و فلافله کثیف می خوام برم اونجا گوجه سبز گاز بزنم و لواشک های دربند که لوله شدس توش انار داره بخورم میخوام فقط هوس کنم مامان جونم نازمو بکشه .
می خوام سر خاکه پدرم برم از ته دل باش حرف بزنم، میخوام بهش بگم جات خالی ته تغاریت داره بچه دار میشه خوشحال باش .
می خوام برم دور میدون آزادی بچرخم میخوام برم میدون ونک و از گشت ارشادش بترسم فرار کنم می خوام برم تجریش می خوام برم بازار تو اون شلوغی ها هی تنه بخورم می خوام برم سواره مترو بشم واسه جا گرفتن هول بزنم آخرش جا گیرم نیاد یه گوشه وایسم و از اون خانوم های فروشنده مترو گل سر و جوراب بخرم .
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااایا شکرت نمیدونی چقدر خوشحالم ، خدایا هیچ وقت اینقدر خوشحال نبودمممنونم ، متشکرم من با عزیزه دلم و همسره مهربونم میخوایم بوی عید و ماهی قرمز و سبزه و سنجد رو دوباره احساس کنیم .
دوستت دارم خدایا
امروز مامانت چقدر حرف زدببخشید گاهی وقت ها اختیاره کلام از دستم خارج می شه .