دوسته عزیزه مامان
سلام ای تنها بهونه واسه نفس کشیدن
امروز عصر که مثل همیشه تنها بودم تصمیم گرفتم برم تا پارک سر خیابون کمی پیاده روی کنم ، که جلوی من یه مامان با پسر کوچولوش دسته همدیگرو گرفته بودن و آروم آروم راه میرفتن ، تو ذهنم خودمو با تو تصور میکردم که ما هم داریم تاتی تاتی راه میریم یهو به اندازه هزار سال دلم برات تنگ شد دوسته کوچولوی مامان .
همینطور که میرفتم یاد یه خاطره از مالزی افتادم :
یه روز عصر بود اواخر آذر ماه حوصله ام سر رفته بود سواره ماشین شدم که برم زمینه کناره دانشگاه پیاده روی ؛ تو کوچه پشتی مون یکی از ایرانی ها زندگی میکنه که یه پسره خوشگله چهارساله به اسم علی داره که داشت تنهایی جلوی خونشون بازی می کرد تا منو دید دوید و سلام کرد منم بهش گفتم علی میای بریم پیاده روی با خوشحالی از مامانش اجازه گرفت و دوچرخه شو گذاشت تو ماشین و با هم رفتیم
وقتی رسیدیم علی سواره دوچرخه اش شد و منم میدویدم و با هم مسابقه میدادیم اونروز خیلی به من خوش گذشت و کلی با هم بازی کردیم و خندیدیم.
تو راه برگشت که بودیم یه خانومه چینی علی رو که دید لبخندی زد و از من پرسید که پسرته ، نمی دونم چرا الکی دلم گرفت و من با غصه گفتم نه پسره دوستمه ، با خودم فکر کردم چرا من یه دوسته کوچولو مثله علی ندارم یه دوسته کوچولو ماله خوده خودم .
غافل از این بودم که خدا حیلی مهربونتر از اونیه که فکرشو میکردم نمیدونستم که اون ماه قرار بود اولین ماهه بارداری من به حساب بیاد و تو بدون هیچ تصمیم گیری هفته بعدش مهمونه دلم شدی عزیزم .
امروز هفته هجدهم تموم میشه ؛ الهی قوربونه اون قد و بالات برم من که الان به اندازه یه سنجاب کوچولویی .