پایانه نه ماه انتظاره زیبا
میکاییلم ،عزیزم
قوربونت برم تا می تونی از دنیایی که هستی استفاده کن چون دیگه باید آماده اومدن به دنیایی بشی که توش باید مقاوم باشی دنیایی که پر از فراز و نشیبه و پر از زشتی و زیباییه ،ا میدوارم که دنیا همیشه چهره قشنگش رو بهت نشون بده .
شروعه هفته چهل و یک
کارم شده پیاده روی تو کوچه پس کوچه ها و خیابونهای مهرشهر ، دیگه همه چاله چوله های کوچه هاشم رو حفظ شدم صبح ها که بابایی میره قیزیو تراپی یه نوبت میرم و غروب ها هم بابایی با دوچرخه میاد و منم پیاده بزور خودمو شکممو می کشم .
فقط دو روزه و نیم دیگه تا شنبه مونده اما همیشه لحظه های آخر دیر تر از همیشه می گذرن ، باید یه جوری سره خودمو گرم کنم .
امروز داشتم فکر می کردم یعنی تو کی این نوشته ها رو می خونی ؟؟؟ اصلان حوصله داری دلنوشته های مامی تو بخونی ، بدونی با چه عشقی لحظه به لحظه اومدنتو انتظار کشیدیم
اما فکر می کنم این نوشته ها وقتی بیشتر برات ارزش پیدا می کنه که خودت داری پدر می شی و انتظاره اومدنه بچه تو می کشی بعد می فهمی که ما چه هیجانی و استرس و دلشوره ایی داشتیم چقدر بی قراره دیدنه روی ماهت بودیم
قوربونه خودت برم با پدر شدنت ، نمی دونم هستم که اون روز رو ببینم یا نه ؟ اما حتی فکرشم هم برام خوشاینده و دلمو شاد می کنه
چهل و یک هفته یک روز
امروز آخرین روزی بود که دکتر برام تعیین کرده بود ، اما خودش گفت بذار تا شنبه ، ما هم استقبال کردیم چونکه شنبه ٢٦ شهریور سالگرده ازدواجمونه
امروز از صبح تصمیم گرفتم خونه رو تمیز کنم تمامه ملافه ها رو شستم ، خونه مثله شهره شام می مونه نصفه تمیز نصفه کثیف ، ناهار عدس پلو درست کردم اما آخرش یهو احساسه بی حالی کردم بابایی اومد بقیه کارها رو کرد ، ناهار خوردم تخت خوابیدم از خواب که پا شدم دلم شکلات می خواست !!! اونم من که سمته شکلات نمیرم دو سه تا خوردم یهو احساس کردم کفه آشپز خونه داره با چند قطره آب خیش می شه یه حدس هایی زدم سریع شروع کردم به جارو زدن ، به بابایی گفتم طفلی یه عالمه ذوق داره اما خیلی هوله خیسهع عرق شده من دارم بهش آرامش می دم ، تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم و راهیه بمارستان بشم
اما شوفاژ خونه خاموش شده و باید بیست دقیقه صبر کنم آب گرم بشه ، منم فرصت رو غنیمت شمردم اومدم اینجا
آرامشه خاصی وجودمو فرا گرفته ، میکاییلم داره میاد
التماسه دعا
اون لحظه به یاده همتون هستم
خدا وکیلی این دفعه دارم میرم