بزرگترین روز زندگی من
روز پنج شنبه تصمیم گرفتم که پیاده روی نرم و خونه رو تمیز کنم ، شروع کردم به کار که وسطش به فکرم رسید برم برای سالگرده ازدواجمون واسه بابایی یه چیزی بخرم ، از خونه زدم بیرون به بابایی هم گفتم بعد از فیزیو تراپی بیا سراغم تا رسیدم جلوی مغازه عطر فروشی یهو دیدم خوده بابایی رسید و من نتونستم سوپرایزش کنم کادوش رو خریدم و بهش همون جا دادم یه دور زیدیم و برگشتیم خونه ، شروع کردم به ناهار درست کردن که احساسه بی حالی شدید کردم و شروع کردم به غر زدن به بابایی که خسته شدم ، نمی تونم دیگه نمی کشم ، ناهار خوردیم و من خوابیدم حسابی ، که البته آخرین خوابه راحتم بود بیدار که شدم متوجه پاره شدنه کیسه آبم شدم ، اول به بابایی نگفتم و شروع به جمع و جور کردنه خونه کردم که به بابایی که گفتم هول کرده بود نمیدونست چی کار کنه از این وره خونه به اون ور می رفت و از بس هول کرده بود رفته بود بطری دوغه کنار یخچال که ته نشین شده بود رو بشدت تکون میداد حالا چرا ؟؟؟ نمی دونم ؟؟؟ عازمه بیمارستان شدیم اتوبان یه کم شلوغ بود اما ترافیکش روون بود بابایی همش لایی می کشید اما من آرومه آروم بودم نمیدونم آرامشه قبل از طوفان بود یا اینکه شوق دیدار بود ، بیمارستان هم رفتم پذیرش و بعدش به زایشگاه رفتم لباس هامو دادم به بابایی خداحافظی کردم و رفتم تو ،
یه خانومه ماما مهربون که همسن و سال خودم بود اونجا بود ، گفت : می خوای زایمانت بدون درد باشه گفتم فعلان که همچین قصدی ندارم گفت پس دل و جرات داری ، گفتم که تا حالا که این طور فکر میکردم می رم ببینم چی میشه ؟ بعد رفتم وارده اتاقه درد شدم ، دو نفر دیگه هم اونجا بودن که داشتم نگاه تلویزیون می کردن اون شب هم تلویزیون یه فیلمه عتیقه بروسلی داشت ، که با بی حوصلگی نگاه می کردن ، من که رفتم سریع باهاشون دوست شدم و شروع کردیم یه حرف زدن تا ساعته یازده ، بابایی هم زنگ میزد که من شام برات پیتزا خریدم
گفتم آخه قوربونت برم من الان می تونم پیتزا بخورم اصلان میل به هیچی نداشتم نزدیکای دوازده بود که سرو کله ی دردها داشت شروع می شد اولش دردها برام قابله تحمل بود نفسه عمیق می کشیدم راه می رفتم می خوابیدم سعی می کردم سروصدا نکنم که هم اتاقی هام از خواب بیدار بشن چون اونا قرار بود فرداش سزارین بشن تا ساعته دو شب ، که درد ها داشت حسابی شدید می شد ، یواش یواش صدام داشت درمی اومد به خودم می پیچیدم خانوم ماما اومد چک کرد گفت که دیگه نزدیکه موقعه اشه ، من که پشیمون شده بودم که چرا اپیدورال نگرفته بودم گفت داری خوب پیش می ری حیفه ، بی حسی زایمانتو به عقب میندازه ، زنگ زدم به بابایی گفتم بیا دردهام شروع شده ، اونم سریع اومد اما من دنیا پیشه چشمام تیره و تار بود حرف های بابایی رو نمیشنیدم که میخواست حواسمو پرت کنه فقط میدونم بهش می گفتم باهام حرف نزن ، کاری از دستم بر نمی اومد کلافه بودم درد امانمو بریده بود لحظه ها سنگین شده بود و به کندی می گذشت ، ساعته چهار بود حدودان ،که گفتن دکتر نزدیکه داره میاد ، منو بردن به اتاق زایمان دکتر هم اومد ، داد میزدم فکر میکردم اون لحظه ها تموم نمی شن برام ماسکه اکسیژن زده بودن چون نفسم بالا نمی اومد همون ماما مهربونه تشویقم می کرد ، می گفت آفرین ملاحت بازم بازم ،تلاش کن و دلمو فشار می داد منم سعی خودمو کردم که گفتن بهم تموم شد اومد، باورم نمی شد فقط دیدم سریع بردنت اونور بابایی ازت فیلم می گرفت و گریه می کرد من فقط کفه پاهاتو میدم .
اینم اولین عکس از لحظه تولدت
و اینم بابایی خوشحال
اما اصلان حالی هم نداشتم که بخوام تکون بخورم بی حال افتاده بودم رو تخت ، تا اینکه همون ماما خوبه ، آوردت توی بغلم گریه می کردی ، من بهت خوش آمد گفتم ولی زود بردنت ، بعدش من همون آرامش عجیب دوباره وجودمو فرا گرفت انگار نه انگار که من بودم که درد داشتم سبکه سبک بودم احساس خلا می کردم ،بعدش من نیم ساعتی ریکاوری بودم و به بخش برده شدم حسابی گرسنه بودم دستام خونی و کثیف بود پرستارها سراغه همراهم رو می گرفتن که به من صبحانه بده گفتم من فقط با همسرم اومدم اما هر چی به موبایله بابایی زنگ می زدن جواب نمی داد خوابش برده بود من که دیدم نمی تونم صبر کنم با همون دستا میز رو آوردم و شروع کردم به خوردن ، چقدر می جسبید !!! تا آخر همه رو خوردم دراز شدم که یهو دیدم محمد پرید تو اتاق که کوش کجاست ؟؟؟ پسر خاله ام کجاست ؟؟؟ خاله زهره هم اومد منو بوسید و گله کرد که چرا بهش چیزی نگفتم بعد هم بابایی اومد ، همه خوشحال بودن و منتظر که پرستار شما رو بیاره که وقتی آورد چشمه همه ما روشن شد
بعد پرستار اومد و به من آموزش شیردهی داد که من زیاد موفق نبودم و هر کاری می کردم نمی شد تا اینکه توسط پرستار شیفته عصر بخوبی یاد گرفتم و خودم تونستم بدونه کمک بهت شیر بدم
بعد از ظهر تعدادی از فامیل ها اومدن ملاقات و رفتن ، خلاصه بهر ترتیبی تا شب رو گذروندیم اما شبه اول تو بیمارستان اولین تجربه بی خوابی بود که به نوبت یا تو بیدار می شدی یا رادین پسر هم اتاقیم ، و رفته آمد مکرر پرستارها .
صبح روز شنبه :
بازم رفت و آمد دکتر ها و پرستارها ؛ و اینکه باید ترخیص میشدم حدود دوازده ظهر بود که بابایی اومد با عمه پگاه اومد که عمه که اولین تجربه عمه شدنش هم بود با دیدنت کلی گریه کرد و همه ما رو هم به گریه انداخت خلاصه لوس بازی راه افتاده بود که بیا و ببین
پرستار بخش NICU اومد و بردت برای حموم کردن که اولین دلشوره واقعی مادرانه من بود که تو رو از من جدا کردن ، نکنه اذیتت کنن ، نکنه گریه کنی و هزار تا دلشوره دیگه و باز هم کند گذشتنه زمان .
تا اینکه بابایی همه کارهای ترخیص رو کرد و با هم اومدیم تحویلت گرفتیم و راهیه خونه شدیم
تحویلت گرفتم و خوشحالم که با دست پر می خوام برگردم
ما سه تا تو لابی بیمارستان
میکاییلم بعد از اولین حموم
دومین روز ؛ هر روز که می گذره ورم پسرم کم می شه وکوچولو تر میشه
فرشته من میکاییلم به خونمون خوش اومدی .