میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

هفته آخر ( چهلم )

1390/6/20 7:14
نویسنده : ملی
539 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته کوچولوی من

روزهای آخر هم به سرعت دارن سپری می شن هر چند که من گاهی خودم با خودم درگیر می شم اما بازم دارن زود میرن

یعنی واقعان آخره این هفته پیشمی ؟؟؟؟ چه راهی بود از روزی که فهمیدم مهمون دلمی تا الان که دارن تموم می شن ، به جرات می گم که بهترین دورانه زندگیم بود روزهای تغییر و انتظار

با وجوده تو من یه آدمه دیگری شدم که البته فکر می کنم آدمه خیلی بهتری نسبت به قبل شدم .

 

 

شروعه هفته سی و نه

امروز مامان اکرم اومد با یه دسته گل و یه جعبه خوشگل و بزرگ که دیدم دوازده ، سیزده دست لباس برای گل پسرم خریده بود که نصفی شون نارنجی بود ، آخه مامان اکرم عاشقه رنگه نارنجیه .

 

سی و نه هفته و یک روز

نه ماه امروز دیگه پر شد ، به همراهه بابایی رفتیم به نمایشگاه مادر و کودک اما زیاد خوب نبود بی خودی این همه راه رو رفتیم ، بعدش رفتیم خونه خاله زهره و خودمون رو شام تلپ کردیم اونجا .

 

سی و نه هفته و سه روز

بازم جمعه است ، نمی دونم چرا من با جمعه ها مشکل دارم ، خونه رو دوباره تمیز کردم شاید بیای این روزها باید همه چیز مرتب باشه ، غروب هم طبقه معمول خودم رفتم پیاده روی بیشتر روزها یه ساعتی راه میرم عینه کدو قلقله زن که هلش میدن میره منم از جلوی خونمون راه می افتم و یه خیابون مستقیم رو تا جایی که بتونم میرم آخرش بابایی میاد دنبالم ،

یه لباس امروز خریدم واسه روزه مهمونی لباس خریدن برام خیلی سخته چون الان چجوری می تونم پرو کنم بعدش هم شاید نتونم برم اولش فروشنده ها بهم می گم خانوم اینا جذب هستن ، یا واسه شما مانتوی عبایی داریم ، انگار من خودم نمی فهمم ، من می گم بابا واسه الان نمی خوام که !!!!

 

سی و نه هفته چهار روز

بابایی امروز منو برد کلاسه گلابی ها و من تا تونستم نزدیکه دو ساعت خودمو تو استخرش با حرکاته ویبره که باعث پایین  اومدنه سر مبارکتون می شه خفه کردم ،

بعدش هم تصمیم گرفتیم با بابایی پیشه یه ماما بریم  که  بعد از معاینه گفت همین امشب برو بیمارستان با آمپوله فشار می تونی زایمان کنی ، منو بابایی اینقدر خسته بودیم که عمرا دوباره تا صارم می رفتیم گفتیم تا دوشنبه که نوبته چک آپمونه صبر می کنیم

 سی و نه هفته پنج روز

امروز صبح با بابایی رفتیم فیزیو تراپی خدا رو شکر پاش خیلی خوب شده دیگه عصا هاشو کنار گذاشته و منم تو همون تایم پیاده روی کردم بعدش رفتیم خرید من باید لباس هایی می خریدم که برای شیر دادن مناسب باشن

عصر هم دوباره با بابایی رفتیم پیاده روی ، دو سه بار هم گل گاو زبون خوردم و یه مقدار هم روغن کرچکه بدمزه ، شاید برای فردا فرجی بشه که بیای ، بخدا بعضی وقت ها کم میارم ، از نگاه های آدما از این لباس های گل و گشاد  خسته شدم .

دست و پاهام زورکی خم می شن امروز می خوندم که همه ی بدبختی ها و کلی چیزای دیگه مثل کم شدنه حرکاته روده و غیره همه مربوط به استروژنه ( نفرین به استروژن که هر چه کرد او کرد )

حالا قراره فردا برم دکتر ، وسایلم رو هم میبرم فقط خدا کنه  که دیگه با ریلکسی تمام بهم نگه حالا بازم صبر کن ، به فردا خیلی امید دارم .

 

دوستای گلم  

اگه موندنی شدم همه تون رو دعا می کنم البته اگه کوچکترین لیاقتی در درگاهه خدا داشته باشم  ، شماها هم منو دعا کنید .

ممنونم که توی این راه پا به پای من اومدید و منو تنها نگذاشتید .

همتونو دوست دارم Emoticon

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان ماهان
21 شهریور 90 0:07
الهی قربونت برم
ایشاالله به سلامتی زایمان خوب و راحتی داشته باشی حتما برات دعا میکنم


دوست جوونم دعاتو واسم نگه دار من برگشتم
ریحانه
21 شهریور 90 9:01
ملی جوووووووووووووووووووووووووونم عزیزم ایشالا به خوشی و سلامتی زایمان کنی گلم.
من واقعأ واست خوشحالم خدا کنه نی نی میکائیل راحت و سلامت و کوپولو بیاد تو بغلت.
خییییلی خوشحالم.
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
فقط با وجود اینکه میدونم بعدش خیلی وقتت محدود میشه اما مارو بیخبر و بی عکس نذار.


دوست جوون من برگشتم و نشد


mamani
21 شهریور 90 15:46
ايشا الله به سلامتي فارق بشي و كوچولوت رو بغل بگيري...التماس دعا


ممنون
مامان گیسو
21 شهریور 90 16:11
ملییییییییییییی جونمممممممممممم
وای که از خوشحالی بال درآوردمممممممممم
امیدوارم زایمان راحتی داشتی باشی گلمممممممم
عزیز خاله مامانو اذیت نکنی تا دکتر گفت بیا بپر بیا بیرون
بوسسسسسس


مرسی خاله جون جام خوبه فعلان بیرون نمیام
مامان پارسا جون
21 شهریور 90 17:30
خیلی خوب درکت میکنم
منم همین حالو هوای تو رو داشتم
ولی به زودیه زود تموم میشه ایشاا...


ان شالله قوربونت برم
مامان تارا - سارا
27 شهریور 90 10:52
چقدر شیرین و زیبا مینویسی من یکی که این نه ما جذب نوشته هات شدم و مبهوت خواندنشان
مامان علی مرتضی
23 اردیبهشت 92 12:46
چرا دیگه نمی آپییییییییییی دلمون برات تنگ میشه هرجا هستین خوش باشین


هی دیگه نوشتنم نمیاد