هفته دوازدهم
سلام عشقه من ، گل من
بلاخره دوشنبه ایی که مدت ها منتظرش بودم رسید و من زود بیدار شدم مشغوله کار کردن شدم و بابایی هم همش نشسته بود پای کامپیوتر دانلود و کپی کردن من ساعت ده آماده بودم اما بابایی ساعته یازده آماده شد صدای همه رو دراورده بود که بابا الان جا می مونید، خلاصه ده دقیقه قبل از پرواز رسیدیم و ساعته ۱ رسیدیم کوالالامپور رفتیم و تو فرودگاه موندیم تا ساعته ۴ بعد سوار هواپیمای تهران شدیم اما راه خیلی طولانی و خسته کننده بود من هم اصلان خوابم نمی برد خیلی هم سردم بود خلاصه با هزار خستگی و بی حوصلگی ساعته ۵/۱ رسیدیم وقتی پیاده شدیم تهران ساعت ۹ شب بود ؛ از دور بابا قاسم و مامان اکرم رو دیدیم که با دسته گل برامون دست تکون میدادن ( مامان و بابای بابایی) و عزیز دله من محمد رضا هم اومده بود (آخه من از پنج سالگی خاله شدم و محمد عشقه دورانه بچگی من بود )دیگه تمامه خستگی ها یادم رفته بود ؛ بعد من و بابایی با ماشین محمد اومدیم و مامان و بابا هم با هم اومدن من هم که هیچ لباسه گرمی نداشتم و برف می اومد همش میترسیدم که نکنه سرما بخورم .
خلاصه گلم سرتو درد نیارم الان شش روزه که اومدم و تو خونه خودمون هستیم و اینقدر آرامش دارم که توصیف شدنی نیست اما انگار هزار ساله که هیچ کس توی خونه نبوده بسکه کثیفه . خاک همه جاش نشسته از روزی که اومدم باز هم مشغول تمیز کردن هستم نمیدونم کی کاره نظافته من تموم میشه ؟؟؟
راستی !!!!!
الهی قوربونت برم من الان سه روزه که وارده هفته دوازدهم شدیم و تو الان ۱۵ سانتی متری و به اندازه یک لیمو ترش هستی و حتی قادر یه مکیدن انگشت های خوشگل و کوچولوت هستی دیشب یه عکسه بچه دوازده هفته رو نشون باباییت میدادم که کاملا شبیه یه نی نی واقعیه و همه اجزای بدنش تشکیل شده .
دیروز عصر یهو نشسته بودم که هوسه باقالی پخته کردم و به بابایی گفتم یالا پاشو من باقالی می خوام بعد رفتیم پیشه یه چرخ دستی که پارسال با دوستای کلاس زبان میرفتیم اونجا ، رفتیم یه باقالی داغ با بابابی زدیم . جای همتون خالیییییییییییییییییییییییی