میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

سلام

1389/11/8 10:53
نویسنده : ملی
373 بازدید
اشتراک گذاری

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

میدونم که تو یه هدیه ویژه از طرف خدای مهربون هستی واز اینکه داری میای به زندگیمون خیلی خوشحالم یه مهمونه ناخونده که همه زندگی منو عوض کرد قبل از اومدنت  اصلا حال و روز خوبی نداشتم تا اینکه تو اومدی که منو نجات بدی و حالا با وجود تو حالم خیلی خوبه

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 جالبه که وقتی پا به این دنیا گذاشتی ما اصلان روحمون هم خبر نداشت وهمون هفته اول که به سرعت سلول هات تقسیم می شد ژانویه بود و من و بابایی تصمیم گرفتیم برای تعطیلات کریسمس  بریم به کوالالامپور خوب بود خوش گذشت اما من پا درد شدید گرفته بودم و به سختی می تونستم راه برم که یک روز برای رهایی از این درد ها رفتم یک بسته قرصه مسکنه پانادول گرفتم و حتی یکروز چهار تا خوردم واسه اینکه بتونم از سفرم لذت ببرم واقعان نمی دونم چرا همچین کاره احمقانه ایی کردم ، اما من که نمیدونستم تو مهمونه دلم هستی !!!!

وقتی به رستوران های ایرونی میرفتیم من خودکشی میکردم واسه کباب ، دیزی و نون لواش و روزه آخر هم رفتیم به یه سوپر مارکته ایرونی که من نمیدونستم چرا اینقدر لواشک می خرم ؟؟؟؟

این هم دو تا عکس از اون روز ها

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

یه مدتی بود که متوجه تغیراتی شده بودم  که به همه چیز شک میکردم الا به بارداری ، یه روز داشتم با دوستم شیرین چت می کردم که بهش گفتم فکر کنم من تومور در آوردم گفت : دیوونه ، این حرفها چیه ؟ حامله نیستی ، من با قطعیته تمام گفنم : نه ! من مطمئنم گفت : حالا برو یه بی بی چک بخر اگه مطمئن شدی که نیست بعدش برو دکتر ، من هم به بابایی گفتم دیدیم که حرفه حساب جواب نداره ، غروب رفتیم به فورشگاهه مای دین رفتم قسمته داروخانه اش به  خانومه گفتم من بی بی چک می خوام ، اونا هم وقتی که منظورت رو متوجه نمی شن بلافاصله جواب میدن : no ، بعدش رفتیم یه داروخانه دیگه : دوباره گفتم : من یه بی بی چک می خوام ، بازم گفت : no ، ما اصرار کردیم یه دونه تب سنج بچه نشونمون داد ، من عصبانی شدم به بابایی گفتم : بریم !!!!!!!!!!! بابایی گفت : صبر کن ، وایساد با پانتومیم واسه خانومه اجرا کردن ، ادای خانوم های حامله رو در میآورد ، که خانومه متوجه شد و گفت : oh !!! you want pregnancy test ، ای بابا ! پس تا حالا من به سبکه ایرانی ها می گفتم : baby check اما نمی دونستم که اونا می گن : pregnancy test

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

خلاصه ! بعدش رفتیم خونه ندا اینا که تازه از ایران اومده بودن بابایی به من می گفت : برو اونجا تستش کن ، گفتم : حالا دو ساعت دندون رو جیگر بذار تا بریم خونه ، اما خودم دل تو دلم نبود ، نزدیک های 12 شب بود که برگشتیم خونه و من دویدم به سمته دستشویی ، و تا چک کردم مثبت شد ،  چشمام چهار تا شده بود ، بابایی هم بهت زده یه حسی بینه شادی و تعجب یه حسه غریبی که نمی تونم برات توصیف کنم

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

یعنی چی !!!!!! یعنی من دارم مامان می شم !!!!! پس  درسم چی ؟؟؟؟ من می خواستم برم پینانگ ؟؟؟ اما یه نی نی !!!! یعنی من آمادگی شو دارم ؟؟؟ و هجوم کلی افکار عجیب و غریب و درهم که تا اومدم به خودم بجنبم دیدم بابایی زنگ زد به مامان اکرم هر چی داد زدم دانیال صبر کن تا قطعی بشه ، مگه گوش داد ؟؟؟

بلافاصله به همه خبر داد که من حامله ام ، دلم می خواست با دوستی در این مورد صحبت کنم اما نمی دونستم کی واسم محرمه هیچ چی از بارداری نمی دونستم ، کتابی هم در دسترسم نبود نمی دونستم باید چی کار کنم ؟

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

تا اینکه برای قطعی شدنه بارداریم باید به آزمایشگاه می رفتم که ندا بهم زنگ زد که گفت می خواد بره خرید و من هم باهاش برم من گفتم من نمی تونم و آزمایش دارم که گفت خوب منم میام جون می خوام منم یه آزمایش بدم دلم نمی خواست با ندا برم چون میدونستم اساسان آدمه دهن لقیه .

به ناچار با هم رفتیم و اونجا خیلی آروم بهش گفتم که فکر کنم خبراییه !!! که کلی تیکه بارم کرد که دسته گل به آب دادی و از این حرفها ....

کلا من خیلی حرف هاشو جدی نمیگیرم همیشه وقتی کنارشم یه گوشم در می شه یه گوشم دروازه

خلاصه رفتیم اورژانس بیمارستان که امان از این بیمارستان یو اس ام بس که کثیف و شلوغه ، آزمایش که دادم و مثبت شد دیدم پزشک اورژانش که اهله لیبی بود با یه دستگاهی اومد و به من گفت : بخواب منم اطاعته امر کردم ؛ که دیدم سر خود داره  سونوگرافی کنه .

که خودشم شروع کرد به توضیح دادن روی یک مانیتوره سیاه که این ساکه جنین ایه و این نقطه تو پر هم جنینه ، چشمام خیره موند به یه نقطه سفیده درخشان توی یه صفحه سیاه ، در یه لحظه دلم لرزید عاشقه نقطه شدم فهمیدم که مثل یه نور سفید و درخشان اومده زندگی منو که اون روزها مثل همون صفحه مانیتور از تنهایی و یکنواختی برام سیاه بود رو روشن کنه .

به زندگی مون خوش اومدی : نقطه .

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

از ندا بگم که اون روز درجا به شوهرش و چند نفری زنگ زد و این خبر رو داد و بعدش ما به دفتره بابایی رفتیم که نزدیک بود می خواستم بهش بگم که دیدمت ، و تمامه ایرانی هایی رو که سر راه می دید یا صدای بلند بهشون اعلام می کرد که من حامله ام ، منم اولش حرص می خوردم  اما بعد با خودم گفتم که این موضوع رو اول تا آخر همه می فهمند ، ندا دیگههههههههههههههه کاریش نمی شه کرد .

بعد اون روز با تعدادی از بچه های ایرونی که اون اطراف بودن به پیشنهاده بابایی عکسه یادگاری گرفتیم که ندا همون خانومه لباس سبزه کناره منه ، اما هیچ کس نمی دونست که اون لحظه تو دله من چه خبره

به قوله مولانا :

در اندرون منه خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

تعدادی از ایرانی های مقیم مالزی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان ماهان
24 بهمن 89 9:35
مطالبت خیلی جالبه الهی یه نی نی ناز و سالم خدا بهت بده




خاله ی امیرعلی
11 آبان 90 13:31
سلام گلم
جواب سوالمو پیدا کردم خیلی کنجکاو شدم واسه همین نشستم دارم ازاول میخونم مطالب رو


چه خوب !!! نظر یادت نره پس


محيا كوچولو
28 اسفند 90 15:27


با اينكه از آخر امسال تا اول سال ديگه ثانيه اي هم فاصله نيست،

........................ انگار خيلي طول ميكشه! ........................

... انگار قراره تا مدتها از اونايي كه دوستشون داري دور باشي!...

...................... از الان دلم براتون تنگ شده! ......................

سال نـو مبارك، ايشالله سال نودويك بهترين سال زندگيتون باشـه!





وای چه قشنگ ممنونم عشق خاله