هفته آخر ( چهلم )
سلام فرشته کوچولوی من
روزهای آخر هم به سرعت دارن سپری می شن هر چند که من گاهی خودم با خودم درگیر می شم اما بازم دارن زود میرن
یعنی واقعان آخره این هفته پیشمی ؟؟؟؟ چه راهی بود از روزی که فهمیدم مهمون دلمی تا الان که دارن تموم می شن ، به جرات می گم که بهترین دورانه زندگیم بود روزهای تغییر و انتظار
با وجوده تو من یه آدمه دیگری شدم که البته فکر می کنم آدمه خیلی بهتری نسبت به قبل شدم .
شروعه هفته سی و نه
امروز مامان اکرم اومد با یه دسته گل و یه جعبه خوشگل و بزرگ که دیدم دوازده ، سیزده دست لباس برای گل پسرم خریده بود که نصفی شون نارنجی بود ، آخه مامان اکرم عاشقه رنگه نارنجیه .
سی و نه هفته و یک روز
نه ماه امروز دیگه پر شد ، به همراهه بابایی رفتیم به نمایشگاه مادر و کودک اما زیاد خوب نبود بی خودی این همه راه رو رفتیم ، بعدش رفتیم خونه خاله زهره و خودمون رو شام تلپ کردیم اونجا .
سی و نه هفته و سه روز
بازم جمعه است ، نمی دونم چرا من با جمعه ها مشکل دارم ، خونه رو دوباره تمیز کردم شاید بیای این روزها باید همه چیز مرتب باشه ، غروب هم طبقه معمول خودم رفتم پیاده روی بیشتر روزها یه ساعتی راه میرم عینه کدو قلقله زن که هلش میدن میره منم از جلوی خونمون راه می افتم و یه خیابون مستقیم رو تا جایی که بتونم میرم آخرش بابایی میاد دنبالم ،
یه لباس امروز خریدم واسه روزه مهمونی لباس خریدن برام خیلی سخته چون الان چجوری می تونم پرو کنم بعدش هم شاید نتونم برم اولش فروشنده ها بهم می گم خانوم اینا جذب هستن ، یا واسه شما مانتوی عبایی داریم ، انگار من خودم نمی فهمم ، من می گم بابا واسه الان نمی خوام که !!!!
سی و نه هفته چهار روز
بابایی امروز منو برد کلاسه گلابی ها و من تا تونستم نزدیکه دو ساعت خودمو تو استخرش با حرکاته ویبره که باعث پایین اومدنه سر مبارکتون می شه خفه کردم ،
بعدش هم تصمیم گرفتیم با بابایی پیشه یه ماما بریم که بعد از معاینه گفت همین امشب برو بیمارستان با آمپوله فشار می تونی زایمان کنی ، منو بابایی اینقدر خسته بودیم که عمرا دوباره تا صارم می رفتیم گفتیم تا دوشنبه که نوبته چک آپمونه صبر می کنیم
سی و نه هفته پنج روز
امروز صبح با بابایی رفتیم فیزیو تراپی خدا رو شکر پاش خیلی خوب شده دیگه عصا هاشو کنار گذاشته و منم تو همون تایم پیاده روی کردم بعدش رفتیم خرید من باید لباس هایی می خریدم که برای شیر دادن مناسب باشن
عصر هم دوباره با بابایی رفتیم پیاده روی ، دو سه بار هم گل گاو زبون خوردم و یه مقدار هم روغن کرچکه بدمزه ، شاید برای فردا فرجی بشه که بیای ، بخدا بعضی وقت ها کم میارم ، از نگاه های آدما از این لباس های گل و گشاد خسته شدم .
دست و پاهام زورکی خم می شن امروز می خوندم که همه ی بدبختی ها و کلی چیزای دیگه مثل کم شدنه حرکاته روده و غیره همه مربوط به استروژنه ( نفرین به استروژن که هر چه کرد او کرد )
حالا قراره فردا برم دکتر ، وسایلم رو هم میبرم فقط خدا کنه که دیگه با ریلکسی تمام بهم نگه حالا بازم صبر کن ، به فردا خیلی امید دارم .
دوستای گلم
اگه موندنی شدم همه تون رو دعا می کنم البته اگه کوچکترین لیاقتی در درگاهه خدا داشته باشم ، شماها هم منو دعا کنید .
ممنونم که توی این راه پا به پای من اومدید و منو تنها نگذاشتید .
همتونو دوست دارم