میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

اولین عروسی

1390/8/4 8:39
نویسنده : ملی
730 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام فرشته جونه من

 شما اولین عروسی تون رو هم رفتید اما باز هم تو خواب

بیست و هشتم مهر عروسی پسر عموی من بود همبازی و دوسته دوران بچگی من

جونم برات بگه که روزه چهارشنبه با اینکه من شبش بیشتر از دو سه ساعت نخوابیده بودم مجبور شدم وسایل رو جمع و جور کنم تو هم که بی خوابی به سراغت اومده بود حسابی

کارهای زیاده بابایی هم  شده قوز بالا قوز ساعته یک اومد که راه افتادیم البته تا ساعته سه هم یه سری از  کارهاش رو هم  انجام داد و ما دو تا تو ماشین نشستیم تا بابایی اومد منم که ناراحت که اینقدر طول کشید که به حنا بندون نمی رسیم که یهو گل بود به سبزه هم آراسته شد فهمیدم جناب آقای بابایی حواس جمع کت شلوار خودش و لباسهای من که با کاور من گذاشته بودم جلوی در روی چوب لباسی رو یادش رفته بود بیاره ، که مجبور شد عمو امیر بده اتوبوس لباس هامون رو بیاره ما هم ساعته نه شب رسیدیم خاله الهام یه لباس به من داد و من و تو رو زورکی برد اونجا که خیلی خوب شد که رفتیم چون من لج کرده بودم که نمیام.

 و تو هم  همه شو خوابیدی بغله خاله ها و منم مشغول بودم با غزال 1

 

پنج شنبه شب هم رفتیم عروسی ؛ دیدن علی تو لباسه دامادی برام خیلی جالب بود همون علی کوچولویی که به روسری می گفت یوسری و به من می گفت میاحت

اما من هنوز از عروسی بیرون نیومده احساسه نا خوشی به سراغم اومد  و وقتی رسیدیم خونه خاله الهام  همون تب و لرزه کذایی به سراغم اومد اما ریشتر تکون های لرزش اینبار خیلی بیشتر بود و من تا شش عصر جمعه تو همون اتاق موندم تنها کاری که می کردم شیر می دادم و می خوابیدم خاله زهره لباسهاتو می شست و جاتو عوض می کرد خاله الهام غذا می گذاشت دهنم ( خودمونیم حالی داد ها!!!! )

اما از جمعه شب بی قراری های تو شروع شد هر چهل و پنج دقیقه یکبار بیدار می شدی گریه هایی می کردی دله سنگ آب می شد که دکتر گفت بعلته دل درد

شب شنبه که تو راه بر میگشتیم ماشین تاریک بود و تو روی پاهام حوابیده بودی تکون ها و کش و قوسی که تو خواب می خوردی احساس می کردم که بازم توی دلمی و حالا  می فهمیدم که اون حرکات رو چجوری انجام می دادی اینقدر برام جالب و لذت بخش بود که با اینکه دستم که زیره سرت بود سر  شده بود دلم نمی  اومد بذارمت توی رختخوابت

راستی عشقه من عاشفه نور و چراغی و وقتی محو لوستر می شی پلک  هم نمی زنی و وقتی که خوب نگاهش کردی شروع می کنی باهاشون حرف زدن به زبونه inga   و haaaao

پسر خاله علیرضات می گه خاله میکاییل وقتی بزرگ می شه مهندس برق می شه این بهترین وصفی بود که ازت شده خیلی خوشم اومد قوربرنت برم مهندسم

برای هدیه ختنه شدنت خاله الهام و مامان اشرف پول دادن و مامان اکرم هم ربع سکه اما خاله الهه کاره جالبی کرد که خیلی خوشحال شدم تو گردنی الله که ماله بچگی های خودم بود و یه بار که دبیرستانی بودم جو گیر شدم و فروختمش که بعد از چند سال که دیدمش ذوق زذه شدم .

 

 

واااای میکاییل

فردا چهارشنبه اس و ما ساعته هفت عصر پرواز داریم کلی استرس دارم نمی دونم چجوری یک روز تموم نشورمت یا اگه خسته بشی و بی قزاری کنی اگه هواپیما مثل دفعه قبل سرد باشه و سرما بخوری رسیدن به اون خونه ایی که هشت ماه توش نبودم و احتمالان همه چیز بر اثر کپک سبز شده و اینکه اونجا اصلا شیره آب گرم نداره  و فقط یه آبگرمکن برقی کوچیک به دوش حموم وصله راستش کمی می ترسم و ضمنان خسته ام و خوابم میاد اما کو خواب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونی چقدر چند روزه  بی خواب و بی قرار شدی جوری که گاهی بد جوری کلافه می شم.

دوستای گلم

از اینخا با همه تون خدا حافظی می کنم تا سلامی مجدد از مالزی

 

 عاشقتم میکاییلم Orkut Scraps - Disney

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان تارا - سارا
4 آبان 90 8:26
آخی مامانی رفتی؟سفر به خیر یادت نره اونجا به وب سر بزنی و آپ تو دیتش کنی...
مامان هامان
4 آبان 90 9:03
سفرتون به سلامت عزیزم
مهتاب
4 آبان 90 11:35
سلام ملاحت جون سفر به سلامت
منامامان الینا
4 آبان 90 11:50
سلام ملاحت جون
میکاییل جون خوبه؟
با این توصیفاتی که از محل زندگیت تو مالزی کردی نگران حال هردوتون شدم حتما تو غربت هم خیلی سخته با یه بچه کوچولو
مواظب خودتون باشید عزیزم


ههههه چشم عزیزم
محيا كوچولو
5 آبان 90 21:37
سفر بسلامت ايشالله زودي برگرديد
بابایی
6 آبان 90 14:44
ای بابا....هر چی بار بود من برداشتم....کمر درد و سر درد و ........اما سفره خوبی بود که راحت رسیدیمو با 80 ک بار یک سنت هم جریمه ندادیم....


این یه مورد رو خدا وکیلی راست می گی هر چند که با یک من عسل هم نمی شد خوردت
مامان پارسا جون
6 آبان 90 16:41
سلام ملاحت جونم خوبی؟ قربون میکاییل خوشگله که رفته عروسی. سفر به خیر عزیزم اونجا خیلی خیلی مراقب خودتون باشید و در ضمن ما رو هم تنها نزاریا.منتظر عکسها و خاطراتتون توی مالزی هم هستیم عزیزم.
ریحانه
7 آبان 90 10:35
همیشه به شادی عزیز دلم....
خانمی من خیلی نگران شدم آخه چرا دوست جون خوشگل من لرز میگیره؟
خیلی خیلی مواظب خودتو میکائیل جیگر من باش.
مامانش ببین چقدر قدمش مبارکه.
هنوز هیجی نشده عرزسی رفتی تازه اونم تو مدت محدودی که ایران بودید.
عزیز دلم من تو بیمارستان فرمانیه زایمان داشتم.



جونم عزیزمممممممممم راست می گی میدونی بعد از چند وقت ما یه عروسی رفتیم