میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

روزه واقعه

1390/7/23 7:55
نویسنده : ملی
702 بازدید
اشتراک گذاری

دوست دارم بمیرم ، اما اون اشک هاتو نبینم

سلامممممممم فرشته کوچولوی قلبه من

خدا رو شکررررررررررر که اون روزه بد تموم شد ، ساعته 6.5 از خونه دراومدیم آرامشت رو که می دیدم بیشتر جیگرم خون می شد ، خیلی راحت تا مطب دکتر رسیدیم رفتیم تو ، که بیدار شدی و شیر می خواستی منم رفتم تو یه اتاق تاریک نشستم که بهت شیر بدم جای خوبی برای خلوت کردن بود اشک ها هم به کمکم اومدن که بابایی مثله خروسه بی محل مامانم رو آورد اونجا انگاری فهمیده بود که من دوست دارم تنها باشم ، مامانم یه کم نشست فهمید که من چه حالی دارم گفت ای بابا پسر همین یه کارش سخته اما دختر داشتن کلی دلشوره داره از عروسیش بگیر تا زایمان و هزار تا سختی که باید بکشه اولش با خودم گفتم مامانم داره دختر سی سالشو با میکاییله بیست و پنج روزه من  مقایسه می کنه اما یهو دلم براش سوخت که مگه برای مادر فرقی می کنه که بچه اش چند سالشه ؟؟؟

بعدش دکتر  قطره استامینوفن و شربت دیفین هیدرامین داد که همون موقع حسابی سرحال شدی و بازی می کردی  و صداهایی از خودت در می اوردی که باهامون حرف بزنی بعد مامان اشرف داروهاتو بهت داد بعد از یه ربع یواش یواش چشمات داشت سنگین می شد که سنگینی چشمات روی قلبه من هم سنگینی می کرد ریلکسی بابایی بیشتر اعصابم رو خورد می کرد همه فکر و ذکرش فوتباله ایران - بحرین بود که بحرین هم تا جا داشت از ایران گل نوش جان کرد و بابایی هم آخره کیف شده بود و گزارش گل ها رو به عمه پگاه که سواره اتوبوس بود و دسترسی به تلویزیون نداشت می داد ، تا اینکه منشی پر افاده دکتر با اون ابرو های سربه فلک کشیده و موهای ورم کرده و قلمبه اش درو باز کرده گفت زود بچه روبیار ، نفسم در نمی اومد بردمت تو اتاق دکتر بازم با یه تشر گفت زود بازش کن ، منم که عقده بابایی تو دلم بود یه دعوا باهاش کردم که حساب کار دستش اومد و خوش اخلاق شد اما دیدن من اعصاب مصاب ندارم منو بیرون کردن اما صدای گریه هاتو می شنیدم وقتی صدام کردن تو دیدم مامان اشرف داره پوشکت می کنه و پاهاتو با یه پارچه مجکم بستن دادنت بغلم ، توی راه فقط بهت شیر میدادم اما تو ناله می کردی رسیدیم خونه اثره استامینوفن رفته بود و گریه ایی می کردی که سیاه شده بودی و سرتو محکم تکون میدادی و می کوبیدی به سینه ام ، دوباره با مامان اشرف بهت قطره مسکن دادیم ، و اما بابایی خجسته دل واسه خودش رفته بود شام بیرون البته خودش می گفت از ناراحتی رفتم جایی که تنها باشم ، (!!!!!!!)

نصفه شب هم من می ترسیدم که جاتو عوض کنم بازم دست به دامنه مامان اشرف شدم خیلی زحمت کشید خدا عمره طولانی و با عزت بده ، خلاصه اون شب تموم شد و خدا رو شکر از فرداش حالت خوب شد و الان هم خدا رو شکر خوبی و من منتظره افتادنه حلقه ام.

چند تا عکس هم تو ادامه مطلب

پسرم در حاله بازی بی خبر از همه جا

بدترین لحظه عمرم

من و میکاییل در حاله گپ زدن

میکله من

میکله من با آرامش همیشه روی دله باباش می خوابه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

asemuni ha
23 مهر 90 10:47
آخه
الهی بمیرم
جوونم
ولی اشکال نداره پسرت دیگه بزرگ شد...هوراااااااااااااااااااااااااا
ملی جون زود زود خوب میشه ایشالله .
مواظب خودت و خودش باش عزیزم


ممنونم

مامان پارسا جون
23 مهر 90 12:05
سلام عزیزم الاهی بگردم میدونم چی کشیدی واقعا سخته ولی ایشاا... گل پسر زود خوب میشه فقط محل مورد نظر رو تند تند با آب بشور و پماد بزن تا زودتر بیفته
مامان پارسا جون
23 مهر 90 12:08
راستی این عکسهای بعد از اون عمل رو که گذاشتی آدم جیگرش کباب میشه
آوين
23 مهر 90 15:16
سلام به خوشگل خودم
خاله جون بزي رو بريدن ....بميرم برات
ملي عزيزم بهترين زمان را براي اين كار امتحان كردي چون تا بچه است كمتر درد داره و زود هم خوب ميشه
روي ماه هر دوتاتون رو مي بوسم


الان که استرش تموم شده فهمیدم که زمانش خوب بوده
مامان محمدجان
23 مهر 90 16:35
مرد شدنت مبارک میکاییل جونمممممممم


ممنون خاله جون
مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
24 مهر 90 11:38
ای جوووووووووووووووووووونم
عاشق چشماتم عزیز دل خاله
ملی از طرف من پیشونیه این جیگرطلا رو ببوس ، دلم ضعف رفته بغلش کنم
اسپند یادت نره ملی جان


مرسی خاله جون چشم اگه وقت کردم اسپند هم می ریزم
مامان هامان
24 مهر 90 18:12
مبارکه حالا دیگه مرد شدی میکاییل جونم
مامان تارا - سارا
25 مهر 90 9:24
آخی الهی مامانی . چقدر دلشوره داشتی...


در حده مرگ بود دوستم