روزه واقعه
دوست دارم بمیرم ، اما اون اشک هاتو نبینم
سلامممممممم فرشته کوچولوی قلبه من
خدا رو شکررررررررررر که اون روزه بد تموم شد ، ساعته 6.5 از خونه دراومدیم آرامشت رو که می دیدم بیشتر جیگرم خون می شد ، خیلی راحت تا مطب دکتر رسیدیم رفتیم تو ، که بیدار شدی و شیر می خواستی منم رفتم تو یه اتاق تاریک نشستم که بهت شیر بدم جای خوبی برای خلوت کردن بود اشک ها هم به کمکم اومدن که بابایی مثله خروسه بی محل مامانم رو آورد اونجا انگاری فهمیده بود که من دوست دارم تنها باشم ، مامانم یه کم نشست فهمید که من چه حالی دارم گفت ای بابا پسر همین یه کارش سخته اما دختر داشتن کلی دلشوره داره از عروسیش بگیر تا زایمان و هزار تا سختی که باید بکشه اولش با خودم گفتم مامانم داره دختر سی سالشو با میکاییله بیست و پنج روزه من مقایسه می کنه اما یهو دلم براش سوخت که مگه برای مادر فرقی می کنه که بچه اش چند سالشه ؟؟؟
بعدش دکتر قطره استامینوفن و شربت دیفین هیدرامین داد که همون موقع حسابی سرحال شدی و بازی می کردی و صداهایی از خودت در می اوردی که باهامون حرف بزنی بعد مامان اشرف داروهاتو بهت داد بعد از یه ربع یواش یواش چشمات داشت سنگین می شد که سنگینی چشمات روی قلبه من هم سنگینی می کرد ریلکسی بابایی بیشتر اعصابم رو خورد می کرد همه فکر و ذکرش فوتباله ایران - بحرین بود که بحرین هم تا جا داشت از ایران گل نوش جان کرد و بابایی هم آخره کیف شده بود و گزارش گل ها رو به عمه پگاه که سواره اتوبوس بود و دسترسی به تلویزیون نداشت می داد ، تا اینکه منشی پر افاده دکتر با اون ابرو های سربه فلک کشیده و موهای ورم کرده و قلمبه اش درو باز کرده گفت زود بچه روبیار ، نفسم در نمی اومد بردمت تو اتاق دکتر بازم با یه تشر گفت زود بازش کن ، منم که عقده بابایی تو دلم بود یه دعوا باهاش کردم که حساب کار دستش اومد و خوش اخلاق شد اما دیدن من اعصاب مصاب ندارم منو بیرون کردن اما صدای گریه هاتو می شنیدم وقتی صدام کردن تو دیدم مامان اشرف داره پوشکت می کنه و پاهاتو با یه پارچه مجکم بستن دادنت بغلم ، توی راه فقط بهت شیر میدادم اما تو ناله می کردی رسیدیم خونه اثره استامینوفن رفته بود و گریه ایی می کردی که سیاه شده بودی و سرتو محکم تکون میدادی و می کوبیدی به سینه ام ، دوباره با مامان اشرف بهت قطره مسکن دادیم ، و اما بابایی خجسته دل واسه خودش رفته بود شام بیرون البته خودش می گفت از ناراحتی رفتم جایی که تنها باشم ، (!!!!!!!)
نصفه شب هم من می ترسیدم که جاتو عوض کنم بازم دست به دامنه مامان اشرف شدم خیلی زحمت کشید خدا عمره طولانی و با عزت بده ، خلاصه اون شب تموم شد و خدا رو شکر از فرداش حالت خوب شد و الان هم خدا رو شکر خوبی و من منتظره افتادنه حلقه ام.
چند تا عکس هم تو ادامه مطلب