مامانه پرحرف
تو با منی هرجا برم مهر تو بند جونمه
عشقت نمیره از سرم تو پوست و استخونمه
یکدم اگه نبینمت یه دنیا دلتنگت میشم
نگاه دریایی تو آبیه روی آتیشم
واست دلم واست تنم واست تمام زندگیم
از تو دوباره من شدم با تو تموم شد خستگیم
میکایلممممممممممممممممم ، فرشته کوچولوی من سلام
اینقدر برنامه ام فول تایم پره که وقت نمی کنم بیام برات بنویسم ، الان هم که دارم برات می نویسم تو بغلم داری شیر می خوری و من یه دسته دارم برات تایپ می کنم اونم چی ؟؟؟؟ با دسته چپ ، ماشالله مامانت از هر هنرش ده تا انگشت میریزه ، برنامه روزانه من بدین ترتیب آغاز می شه که صبح ها هر وقت می خواد خوابم عمیق بشه منو صدا می کنی و این روند تا اونجایی ادامه پیدا می کنه که دیگه من با سردرد و موهای سیخ شده قید خواب رو می زنم و بلافاصه مشغوله تعویضه جا و شستشو و سانسه بعدی شیر دادن می شم که خوابت که از برگ گل لطیف تره میبره و من متوجه قار و قور شکمم می شم که نگاه به ساعت میندازم می بینم دوازده است سریع میدوم آشپزخونه و تا چایی درست کنم و با یاد نون لواش و سنگگک ، نون تست می کنم دوباره صدام می کنی منم میام سفره مو کناره تو پهن می کنم و می خورم . گاهی هم بخاطره اینکه دلت بغل می خواد اطاعته امر کنم وقتی که بر میگردم میبینم چایی ام سرد شده .
خلاصه و به همین ترتیب ساعته چهار ناهار و یازده شب هم شام می خوریم هر روز می گم دیگه از فردا ساعت های غذا خوردنمون رو تنظیم می کنم اما زهی خیاله باطل !!!
فرشته پنجاه روزه من :
دو ، سه روزی که با اون لبخند بی دندون قشنگت یه صدا هم در میاری و قند رو تو دله منو بابایی آب می کنی جالبه دو تا عکس از سالگرد ازدواجمون روی دیواره که نمی دونم چه چیزه این عکس برای تو جالبه که وقتی می بینیش چشم از روش بر نمی داری و همچین با اون عکس می خندی و حرف می زنی ، یا وقتی شیر می خوری چشمت همش روی اون عکس هاست .
اولین روزی که بدنیا اومده بودی عادت داشتی که دست می خوردی جوری که صدای ملچ ملوچه دستت توی اتاق می پیچید و پرستارها عاشقت شده بودن اما روزه دوم یادت رفت و من خوشحال شدم از این موضوع اما دوباره نمی دونم چطور یادت اومده دیگه نصفه شب ها که برای شیر خوردن بیدار می شی گریه نمی کنی من از صدای ملچ ملوچی که تو خونه پیچیده می فهمم که گشنه ایی .
امروز هم وقتی به پشت خوابونده بودمت فهمیدم که خیلی راحت تر از همیشه خودت گردنت رو بالا نگه داشتی .
ایرانی های مقیم کوتا بارو که همگی هم دانشجو هستن معمولان آخره هفته ها یه جایی بیرون قرار میگذارن که بیشتر پاتوق شون مک دونالده ، دو - سه ساعتی همه دوره هم می شینند و گپی می زنند و برمی گردنند ، البته روز به روز ماشالله جمعیت داره زیاد می شه پنج ساله پیش اولین ایرانی پا به کوتابارو میگذاره که گویا خیلی براشون هم سخت بوده آخه کوتابارو یه استان مسلمون نشینه مالزی هست و متاسفانه همیشه مسلمون نشین ها نمی دونم چرا از همه عقب مونده ترند ؟؟؟
دولته مالزی هم برای پیشرفته این استان گرایش مدیکال یا همون پزشکی دانشگاهه usm رو میذاره اینجا و کلی دانشجوی اینتر نشنال رو به اینجا کشونده و از زرنگی شون عمرا به دانشجوهای خارجی کار نمی دن و متاسفانه همه ما پولمون رو از مملکته خودمون در میاریم و اینجا خرج می کنیم و اینطوری کلی باعثه رونقه این کشور شدیم بخدا این مالزی و دبی و ترکیه رو ایرانی ها کشور کردن .
چقدر پرت شدم کجا بودم کجا اومدم ؟؟؟ حالا الان حدود صد نفری ایرانی مقیمه کوتابارو هستن که روز به روز هم زیاد تر می شن حالا که اینجا رسیدم چند تا نکته جالب بگم از این عتقیه های مقیم کوتا بارو ( قابله توجه ریحانه جوون که می گه چرا می گی عتیقه ) ساده ترین چیز ها رو ندارن و نمی دونن چی هست ؟؟؟ پنج ساله پیش اینجا گوشته قرمز نبوده چون اینها بیشتر مرغ و ماهی و خرچنگ و مار آبی و صدف می خورن و بیچاره بچه ها با هواپیما می رفتن کوالالاکپور گوشت می خریدن واسه چند ماهشون . الان فروشگاه هایی زدن که بیا و ببین . گوشت هایی میذارن معرکه ضمنان بدون چربی چون چربی اینجا گرونه اما گوشت کیلویی پنج هزار تومنه اونم چه گوشتی !!! بجاش اصلان راهی با لبنیات ندارن و گرونه ، نمی دونن پنیر جی هست که الان یک سالی هست که پنیر هم وارده فروشگاهاشون شده . صبحانه ، ناهار ، شام اینا غذا می خورن فکر کن صبحانه پا شی مرغ سرخ شده بخوری .
یه فروشگاهی هست به اسمه تسکو که اون کیسه فریزر داشت و ما می خریدیم یه مدت نمی آورد هر جا ما می رفتیم می گفتیم freezer bag با تعجب نگاهمون می کردن حالا تو چه فرئشگاه هایی به چه عظمت !!! واسمون کیسه زباله می آوردن یا سلفون می آوردن اصلا نمی دونستن کیسه فریزر چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خلاصه بساطیه ها !!!!!!!!!!!!!!
الان هم مامیت بی چاره در به دره مینی واش هست واسه شستنه لباس های شما که ندارن ، بابایی رفته بود واسشون توضیح می داد که چیزی هست مخصوصه شستنه لباسه بچه ، فروشندهه گفت آهان داریم ما هم خوشحال پشته سرش رفتیم دیدیم هی وای من !!!!!!!!!!! خنگه خدا پودر لباسشویی بچه بهمون داد .
فعلان من با دست همه لباس های مبارکتون رو می شورم .
حالا این همه حرف زدم که بگم : آقا جون ما آخره هفته رفتیم مک دونالد و د وستامون شما رو دیدن و از دیدنت ذوق زده شده بودن حالا تو پست بعدی عکسه اون شب رو میذارم .
کف کردم اینقدر حرف زدم حالا خوبه یه دستی نوشتم اگه نه طوماری می شد .
شما هم شیر خوردنت تموم شده و عینه فرشته ها خوابیدی برم بذارمت تو تختت .
خوب بخوابی مامان جوووووون
عاشقتم میکاییلم .