میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

میکاییل و این روزهاش

برای دیدن میکاییل من بفرمایید میکاییل بعد از یه خواب توپ آماده سفر می شود میکاییل در فرودگاه امام با همه بارهای مامانش فقط مرغ و خروس باهام نبود از کشک ، شیرینی نون سنگک گرفته تا طالبی و خربزه و زرد آلو که برای بابایی می خواستم ببرم چقدر ذوق کرد خوب اینجا نیس آخههههههه اینم کیک 9 ماهگی آقا میکاییل با چه سختی این عکسو گرفتیم مگه یه جا بند می شد می خواست شمع رو برداره با چهار روز تاخیر جشن 9 ماهگی رو گرفتیم چون می خواستم بابا جون هم باشه میکاییل روی کیسه های برنج صفایی م...
7 تير 1391

خانه به دوش

سلام سلام صدای ما رو از استان کلانتان  شهر کوتابارو در کشور مالزی قلب استوا می شنوید روز شنبه ساعت 8 شب من و تو عمو امیر راهی فرودگاه شدیم بماند که چقدر سختی کشیدیم تا سوار هواپیما شدم و 9 ساعت رو طی کردیم تا به KL - کوالالامپور - رسیدیم ، بی خوابی هر دومون رو آزار می داد اما چاره ایی نبود باید راه رو ادامه می دادیم تا به بابایی می رسیدیم بدترین قسمت سفر واسه من جایی بود که می خواستم 54 کیلو بار رو با تو که سوار کالسکه بودی حمل کنم به مسوول هواپیمایی AIR ASIA گفتم من نیاز به کمک دارم گفت ما همچین قسمتی نداریم ترولی ساکها یه دستم و کالسکه هم تو دسته دیگم بود ایرانی های عزیز هم که منو می دیدن یه لبخند می زدن و می رفتن خنده ...
3 تير 1391

داریم می ریم

هنوز یه عالمه خورده کار دارم اما دیگه باید بریم خدا خودش این راهه طولانی رو بخیر بگذرونه یازده شب پروازه به وقته تهران و یازده صبح به وقت کوالالامپور می رسیم ساعت یک هم پروازه به سمت کوتاباهارو خداحافظ همتون باشه................ ...
27 خرداد 1391

فکرهای درست این لحظه من

با انگشتام می شمارم واسه اینکه مطمئن باشم درست حساب کنم فردا ظهر که اینجام پس فردا پیش بابایی عهههههههههههههه چه طولانی کی تا فردا شب صبر کنه چه زمانه کش داری !!! این بابایی هم که همش می گه بدون شما به من بد می گذره اما هر وقت زنگ می زنم بهش یکی از دوستاش پیششه ، وقتی هم کسی کنارشه دوست ندارم باش حرف بزنم از رسمی حرف زدن اصلان خوشم نمیاد نمی دونم چی ببرم چی نبرم ؟!؟ اینقدر با ذهنم حرف می زنم سر سام گرفتم نمی دونم کریرت رو ببرم یا نه ؟؟؟ آخه سنگینه خیلی اما اگه به کارم بیاد نباشه چی ؟ تو هواپیما اگه بذارن توش بخوابی خیلی خوب می شه آخه یه بار مهماندارا گذاشتن یه بار نذاشتن حسابی سرگردونم مشورت !!!!...
26 خرداد 1391

نه ماهگیت مبارک

دوستت دارم عشقه منی ............ همه کسم ، همه کسم نه ماهگیت مبارک گل پسرم دومین نه ماه هم به سر رسید ..................... نه  ماه انتظار دیدن روی ماهت بهترین و زیباترین آرزوی من بود و دوباره عدد نه تکرار شد..  ولی این بار با تو در کنار تو نازنینم تکرار شد و چه تکرار زیبا و وصف ناپذیری نه ماه زندگی در کنار یه فرشته مثل بودن تو بهشته نه ماهگیت مبارک نه ماهگیت مبارک فرشته کوچولوی من ...
25 خرداد 1391

دلیل دو هفته غیبت من

سلام دوستای گلم عزیزای دلمممم دیدن نظراتتون خوشجالم کرد البته ببخشید که نگران شدید دسترسی به اینترنت نداشتم اما تو کاغذ قلم یادداشت کردم که الان پاکنویس می کنم چهارشنبه 10 خرداد  : امروز صبح که از خواب بیدار شدم حس عجیبی داشتم احساس اینکه تو باتلاق افتادم و دست و پا می زنم داد می زنم اما هیچ کس صدامو نمی شنوه ، تصمیم گرفتم هر جوری شده یه جایی برم بلند شدم یه ساک آوردم لباسهامونو جمع کردم و عازم خونه عمه عزت شدم ساک ها رو انداختم تو ماشین تو رو هم سوار کریر کردم اما هر کاری کردم ماشین روشن نشد داشتم منفجر می شدم نمی خواستم به کسی رو بزنم به عمو امیر گفتم گفت می خوای برسونمت منم با گردن کج گفتم آره و اومدم تهرا...
25 خرداد 1391

فرشته کوچولویی که مهمونمون شد

یه اعتراف البته با خجالت !!! قبل از اینکه مهمون دلم بشی من اصلان بچه دوست نداشتم تصوره اینکه یه مامان بشم رو نداشتم فکر می کردم به من نمیاد ، وقتی که فهمیدم اومدی هجوم  افکار مختلف به سراغم اومد یعنی من می تونم ؛ نمی تونم و هزار تا فکر فکر فکر تا چند روزی هم سر در گم بودم اما آدمک دلم از خوشی ولو بود همش تا اینکه با درست کردن این وبلاگ با وبلاگ فرشته کوچولوی مامان آشنا شدم برام جالب بود مادری که عاشقه بچش بود بچه ایی که تو راه بود با خودم گفتم مگه می شه آدم اینقدر یه جنین رو دوست داشته باشه از روی کنجکاوی همه وبلاگشو خوندم چقدر روی من تاثیر می ذاشت حرفاش روی من هم اثر میذاشت تا اینکه منم احساس کردم می فهمم چی می...
9 خرداد 1391

سومین دندون

وای خدا چقدر ذوق دارم امروز خودم تنهایی کشفش کردم هر چند که چند روزه دراومده چون کامل بیرونه  می بینم چقدر منو گاز گازی می کنی ،  یهو دستمو کردی تو دهنت دیدم که تیزی از بالاست یه دندون بالا سمت راست اولین کاری کردم به بابایی زنگ زدم گفتم اونم دلش آب شد گفت تو رو خدا بیایددددددددد !!! بعدش هم به مامان اشرف اونم کلی گفت مبارکش باشه ماشالله اسفند دود کن و از این حرفای مامانی دیگه .   ...
8 خرداد 1391

رادین

اولین باری که دیدمش تو کلاسهای بارداری بیمارستان صارم بود دختر خوبی به نظر می اومد ساده و مهربون تا اینکه یه روز وایسادیم حسابی با هم حرف زدیم از خودمون نی نی هامون و ترس از زایمان دیگه ندیمش تا آخرین روز چک آپ دکتر کرم نیا آخه دکترامون هم یکی بود بهش گفتم حالا خوبه با هم تو یه روز زایمان کنیم اون شبی که از درد هیچ جا رو نمی دیدم و ماماها بهم گفته بودن راه برو دیگه آخرشه نی نیت داره میاد و بابایی دست منو و گرفته بود و به زور تو راهرو ها راه می برد یهو دیدم یه نفر جدید آوردن دیدم بعلههههه دیدم خودشه مریم خانومه !!!  اون لحظه یه آن درد یادم رفت خوشحال شدم و خندیدم اما مریم که طقلک درد داشت فقط یه سر تکون دا...
8 خرداد 1391