میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

بند پ پر

برای اولین بار در  عمرمان توانستیم بند پ *رو جور کنیم آنهم  خودمان به  تنهایی آنوقت پدر همسر محترم بنده  از آنجایی که در بند قانون میباشند پسرش را قانع کرد و فرستاد کوالا لامپور برای دادن اجازه نامه از انجایی که آقای همسر محترم حرف پدر پیش امده این بنده حقیر رو فراموش کردند  بلافاصله  راهی بلاد کوالا می شوند و نامه را  می گیرند و به پای کبوتری بسته و به سوی ایران زمین می فرستد آنوقت من می مانم و سنگ یخی و دهانی کش آمده  و رو انداختن به آن بنده خدا یی که بند پ رو فراهم کرده بودند از صبح بدجوری حالم گرفتس این همه رو زدم به همکاره بابایی تازه چی...
21 ارديبهشت 1391

میکاییل کنجکاو می شود

ای همه بودنم از تو                همه گفتنم از تو وقتی حرف می زنم از تو        جون می گیره تنم از تو   عسلم  گلم  ماهم  پسرم   جدیدان همه وجودم پر از استرسه می ترسم نکنه بلایی سرت بیاد روروئکت رو که به در و دیوار می زنی دله من هری می ریزه نگاه می کنم می بینم چیزی نشده نفسه راحتی می کشم سعی می کنم تا می تونم چشم ازت برندارم تا می بینم جلوی چشمم نیستی صدات می زنم میکاییل از صدای چرخ ها که روی زمین کشیده می شه میفهمم داری میای پیشم چند روز پیش ماشین لباسشویی رو روشن کرده بو...
20 ارديبهشت 1391

داستان امروز

سلام هستی مامان الهی قوربونت برم من چند روزیه خیلی خوب می خوابی امروز خوابیدی تا 10 بعدش با مامان اکرم پلیس +10 واسه اینکه پاسپورتم انقضاش تموم شده که فهمیدم با توجه به قوانین گل و بلبل و اینکه ما زنها ببو گلابی هستیم و شعور تصمیم گیری برای خودمون نداریم حتمان باید همسرم بیاد امضا کنه که من اجازه دارم سفر برم حالا تو این قحط الرجال من شوهر از کجا بیارم ؟؟؟ می گم باباش وکالت تام الختیار داره ازش می گن تام الاختیار بجز گذرنامه  من دیگه نمی دونم این چه تام الاختیاریه پس !!! حالا ما هم در به در بند پ _ پارتی _ هستیم غروب هم وقت آتلیه داشتیم از عکاسی سعید سه راه گوهر دشت  بازم با مامان اکرم راهی شدیم چن...
17 ارديبهشت 1391

اولین پارک رفتن میکاییل

امروز من و تو  دو تایی ،  تنهایی و عشقولانه  رفتیم پارک ؛  چقدر ذوق می کردی و آدما ؛ گل ها ؛ چراغهای کف پارک ، فواره ها همه همه نظرت رو جلب می کردن و کله ات از این ور به اون ور می چرخید  چقدر نی نی همسنه خودت دیدیم با خودم گفتم امروز روزه  نی نی هاست مامان به دخمله گل هم اومد جلو و ما شما رو روبروی هم قرار دادیم فدای اون روابط عمومیت برم که بهش می خندیدی اما دخمله نگات  نمی کرد - فکر کنم خیلی با حیا بود - بازم هوا دلپذیر شد سر و کله ادما پیدا شد بازم صندلی های خالی پر شدن از ادمها یه پیرزن تنها نشسته معلوم نیست داره به کجا نگاه می کنه شاید داره تو ذهنش دنباله ...
16 ارديبهشت 1391

رسیدمو رسیدیم

آه....... هستی جز تمنای تو نیست آه....... لذت جز تماشای تو نیست   روز پنج شنبه ساعت شش و نیم عصر با محمد راهی شدیم طفلی اشی !! جلوی در  گفت ببخشید اگه بهتون خوش نگذشت و بغضش ترکید و چقدر گریه کرد به محمد گفتم پایه ایی بریم آخرین بستنی رو هم بخوریم محمد هم خندید و گفت اصله دو تا آدم شکمو ....... اومدم بستنی بخورم دیدم تویی که قاشق می بینی دهنت رو محکم می بندی دهنت رو باز می کردی  و دسته منو می گرفتی که بذاری تو دهنه خودت بعضی جاها هم می خواستی لیوانش رو درسته بخوری جالبه که می گن به بچه تا زیر دو سال بستنی ندین اون وقت بچه ما رو ببین ...اصلا این ذات ما آدماس کوچی...
15 ارديبهشت 1391

بزن بریم از اینجا

بزن بريم، بزن بريم به سرعت برق و باد بزن بريم از اينجا همسفر عزیز من هی !!! یک دوره دیگه از زندگی مون گذشت و باید پا به مرحله بعد بذاریم زندگی همش همینه پایان و آغاز ، سلام و خداحافظ ؛ سر خط و ته خط منم که شدم عینه کفترا که به لونه ش اخت می شه و موقع ترک لونه سخته شه ، بله عزیزم من تو داریم کوله بارمون رو جمع می کنیم و می ریم خونه خودمون دو ماه اینجا بودیم می بینی چقدر زود گذشت مثل یه چشم بهم زدن ، این مرحله رو دوست داشتم با همه دوری ها و دلتنگی ها ، تا حالا هیچ وقت بعد از ازدواج 60 روز خونه مامانم نبودم نهایتش بودم 10 روز . وقتی بیشتر پیششون می مونم بیشتر وابستشون می شم دل کندن هم بر...
14 ارديبهشت 1391

میکاییل 7.5 ماهه

فرشته کوچولوی من میکاییل من می بینم که شیرین کاری هات شروع شده نمی دونم چند تاش الان یادمه تا بنویسم : اول اینکه دیروز از صبح تا شب همش یک ریز می گفتی بابا هر کی رو هم می دیدی بهش بابا می گفتی اشی می گفت بابا برو تو اسکایپ یه کم باباش رو بهش نشون بده شاید دلش تنگ شده !!! کاش می فهمیدم تو اون کله کوچولوت چی می گذره کلمه بابایی که میگی معنی ش رو می دونی یا همینجوری می گی بابا پی نو شت : دیشب تو خواب کلمه ماما رو هم گفتی ماشالله با روروئکت همه جای خونه رو می ری جدیدان یاد گرفتی می ری کشو های مامان اشرف رو باز می کنی و چقدر از این کار لذت می بری اما من می ترسم که نکنه دستت لای کشو ب...
12 ارديبهشت 1391

یک روزه جمعه خاکستری

امروز از اولش  جمعه بدی نبود  صبح از هفت و نیم بیدار شدی با هم رفتیم نون بربری خریدیم و عین یه مرد صبح جمعه برای اهله خونه نون داغ و تازه خریدی بعدش یه خواب توپ کردی  ، مامان اشرف رفت حموم طفلی بازم یه عالمه لباس های تو رو شست با مینی واشر - عجب چیزه مزخرفیه این مینی واشر خوب شد که واسه خودم نخریدم که البته مدیون راهنمایی های مامان آوین جونم  - بعدش گفت می خوای میکاییل رو حموم کنم !!! منم برای اولین بار سپردمت به کسی غیر خودم تویی که تو حموم با من جیک نمی زنی و فقط بازی می کنی کلی گریه کردی خلاصه غروب خاله الهه اومد اینجا حسابی غروب دل آزاری بود تو هم کلافه بودی معلوم بود که حسابی حوصله ات سر رفته ما...
9 ارديبهشت 1391