میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

یادداشت های روزانه 3

  سلام عزیزم دیگه آخرین لحظه هاست ساعت هشت شبه و فردا باید تا ساعت ۱۰.۵ باید آماده باشم اما یه عالمه کار دارم امروز یه کم کار کردم اما بی حال شدم و همش یه جا وا میرم باید اینجا همه چیز باشه اگه نه کپک میزنه به همین خاطر رو مبلی و ملافه ها و کلی لباس شستم اما حالا باید همه شونو جا به جا کنم اما حال و حوصله ندارم این اندازه گیری وزنه ساکها هم قوزه بالا قوزه و اینکه همیشه من کلی اضافه بار دارم خداکنه فردا مشکلی پیش نیاد حداقل ۱۴ ساعت راه دارم که طی کنم دعا کن همه چیز خوب پیش بره . ...
8 اسفند 1389

هفته یازدهم

سلام عشقه کوچولوی من یک هفته باز هم گذشت و و الان به اندازه یک انجیر هستی یعنی حدوده ۸/۳ سانتی متر همیشه وقتی این قسمت رو برای باباییت می خونم میبینم که داره با انگشتش اندازه میگیره ؛  وتو بزودی قادر هستی مچت رو بازو بسته کنی و کش و قوس بیای و حتی این هفته با شکل گیری پرده دیافراگمت می تونی سکسکه هم بکنی ،قوربونه اون سکسه کردن هات برم من عزیزم . چند روز پیش منو باباییت رفتیم بیرون و داشتیم نگاهه لباس بچه ها میکردیم بابایی دیگه یاد گرفته که  دنباله سایزه نیو بورن باشه و تا پیدا میکنه سزیع داد میزنه بیا اینجا نیو برنه و منم تو دلم کلی میخندم و باز هم یک دست بلوز شلوار سفید با حاشیه آبی به سلیقه با...
5 اسفند 1389

هفته دهم

سلام عزیز دلم از امروز ما با هم وارده هفته دهم شدیم ، و من از دیروز فهمیدم که یه کم دلم گنده شده  و توی این هفته کمتر از ۸ گرم وزن داری و  ناخنهاي انگشتان دست و پا، و موهايي شبيه به كرك هلو. انگشت های کوچولوت کاملا از هم جدا شده اند ؛  چقدر هفته ها به سرعت میگذرن و تو هر روز چقدر تغییر میکنی هیچ میدونی هنوز نیومده کل زندگی ما رو عوض کردی و از یکنواختی دراوردیمون همش منو وبابایی فکر میکنیم که تو چه شکلی هستی ؟؟؟  من که فکر میکنم سفید هستی با موهای مشکی  وکلی هم شیطون اگه یه ذره ژن بابات رو هم داشته باشی کافیه آخه شنیدم تو بچگیش خیلی شیطون بوده هر چند...
28 بهمن 1389

یادداشت های روزانه 2

  سلام ای بهترینم خوبی مامانی ؟ ببخشید که امروز حسابی ترسیدی رفته بودم برای اینکه داریم میریم ایران سوغاتی بخرم تو حاله و هوای خودم بودم که از پشت سرم چند تا پسر بچه شیطون مالایی اومدن منو ترسوندن و حسابی هم موفق شدن یه هو احساس کردم که توی دلم شدیدا تکون خوردی و حسابی دل درد گرفته بودم( ما بعنوان خارجی براشون جالب هستیم و خیلی نگامون می کنن گاهی هم اذیتمون می کنم یا دائم سلام می کنن و میپرسن اهل کجایین ؟ آخه این جایی که ما هستیم خیلی بومی هستن ) اومدم خونه و از ترس حسابی گریه کردم بابایی که فهمید خیلی ناراحت شده بود باید بیشتر مواظب باشم ببخشید که مامانه ناشی داری عزیزم . دیروز روز ولنتا...
26 بهمن 1389

هفته نهم

  سلام وروجکه مامان خدا رو شکر می کنم که دو ماه رو با هم به خوبی پشت سر گذاشتیم و الان وارده ماهه سوم شدم که شروع ماهه سوم خیلی واسم خوب بود تمام حالت های عجیبم هم از بین رفت دیگه اونجوری گشنم نمیشه حتی دیگه شب ها کمتر به دستشویی میرم و این ها واسم خیلی اتفاق های خوبیه . راستی ! هفته قبل من و تو بابایی به دکتر رفتیم و دکتر برای اندازه گیری سنه دقیقت سونوگرافی کرد و بابایی هم فیلم می گرفت که تو هی تکون می خوردی و باعثه خنده بابایی و دکتر می شدی  . خلاصه شما الان ۲.۵ سانتی متر هستی یعنی اندازه یه  دونه انگور ؛ و ساختار فیزیکی بدنت شکل گرفته و آماده وزن گرفتن میباشی هر چند که من از گنده شدن...
20 بهمن 1389

هفته هشتم

  الهی قوربونت برم وروجک من چند روزی است که وارد هفته هشتم شدیم و اینکه تو الان اندازه یک لوبیا هستی و دائم حرکت میکنی اما من هنوز هیچ حرکتی رو احساس نکردم آخه زوده هنوز ؛ دست ها و پاهای کوچولوت شکل گرفته و بزرگتر شده ریه ها و سلول های مغزیت هم همینطور وقتی بهت فکر میکنم خنده ام میگیره که اینقدر کوچولویی و ناز . من یه عذز خواهی بهت بدهکارم عزیزم اصلا سه روزه گذشته حال و روز خوبی نداشتم احساس افسردگی شدید  میکردم و اینکه خیلی زود گریه ام می گیره میدونم که نباید تو رو اذیت کنم اما من شرمنده ام نمی تونستم خودمو کنترل کنم دائم به محیطه کارم فکر میکنم آخه من کارمو خیلی دوست داشتم و از وقتی که اومدم ...
19 بهمن 1389

مامانه شکمو

      آخه کوچولو تو با من چی کار کردی ؟؟؟؟ من همش گشنم میشه ؛ اینقدر گشنم میشه که میخوام بمیرم ؛ اونم من که اینقدر در برابر حوردن مقاوم بودم . دیروز قرار بود بریم گوشت و ماهی بخریم قبلش یه کم غذا خوردم و رفتیم خرید تا پام به فروشگاه رسید گشنم شد زود به بابایی گفتم یالا بریم هر چی گفت صبر کن گوشت بخریم گفتم نه همین الان بریم همون جا هم نشستم موز خوردم و زود رفتیم به یه رستورانه پاکستانی آخه من غذاهای مالایی رو دوست ندارم . جالبه که شب ها هم همش خوابه غذا میبینم دیشب همش تو خواب میگفتم آبگوشت بزباش  (من اصلا تو عمرم نه بزباش خوردم نه دیدم) ؛ فقط کاش پیشه مامان جونم بودم د...
18 بهمن 1389

هفته دوازدهم

سلام عشقه من ، گل من بلاخره دوشنبه ایی که مدت ها منتظرش بودم رسید و من زود بیدار شدم مشغوله کار کردن شدم و بابایی هم همش نشسته بود پای کامپیوتر دانلود و کپی کردن من ساعت ده آماده بودم اما بابایی ساعته یازده آماده شد صدای همه رو دراورده بود که بابا الان جا می مونید ، خلاصه ده دقیقه قبل از پرواز رسیدیم و ساعته ۱ رسیدیم کوالالامپور رفتیم و تو فرودگاه موندیم تا ساعته ۴ بعد سوار هواپیمای تهران شدیم اما راه خیلی طولانی و خسته کننده بود من هم اصلان خوابم نمی برد خیلی هم سردم بود خلاصه با هزار خستگی و بی حوصلگی ساعته ۵/۱ رسیدیم وقتی پیاده شدیم تهران ساعت ۹ شب بود ؛ از دور بابا قاسم و مامان ا...
15 بهمن 1389

یادداشت های روزانه 1

  سلام تمشکه من یه عالمه حرف برات دارم ، امروز که تنها پیاده میرفتم دیگه تنها نبودم چون تو باهام بودی و کلی خوشحال شده بودم که تو این هفته گوش دار شدی و من میتونم برات حرف بزنم و تو بشنوی ؛ راستش نمیدونی هزار تا فکر میاد به سرم نمیدونم تو رو اینجا به دنیا بیارم ( آخه مامانی بابایی هنوز دانشجوهه و ما توی مالزی در استان کلانتان هستیم ) یا برم ایران ؛ گاهی فکر میکنم خوب اینجا خیلی آسونتره گاهی هم دلم میخواد تو مملکته خودم باش .     ...
14 بهمن 1389

هفته هفتم

    سلام الان توی هفته ۷ بارداری هستم و خوندم که تو ، توی این هفته به اندازه یک  تمشک هستی وای خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم که چقدر توی این هفته تکمیل شدی نیمکره های مغز ؛ گوش ، چشم ها وای الهی قوربونت برم ( فقط از خدای مهربونم میخوام که تمام اجزای بدنت سلول به سلول سالم و درست شکل بگیره )میدونی گلم تو خیلی بچه فوق العاده ایی هستی و اصلامنو اذیت نکردی من اصلا مثل بقیه مامان ها حالت تهوع و حس بد ندارم میدونی که من اینجا تنها و غریبم تو کمکم میکنی ممنونم مامانی  ؛ فقط اینکه حسابی گشنه ام میشه بابایی خیلی ذوق میکنه میگه بچه ام مثل خودم شکموه   ...
10 بهمن 1389