میکاییل میکاییل ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نقطه ؛ نقطه آغاز زندگی ما

نمی تونم ببینم از تو دورم

هنوز عادت به تنهایی ندارم باید هرجوریه طاقت بیارم اسیرم بین عشق و بی خیالی چه دنیای غریبی بی تو دارم میکاییلم امشب اولین شبی که مرد خونه شدی ، بابایی رفته واسه یه ورک شاپ کوالالامپور ، تا حالا اینجا تنها نبودم خونه خیلی یه جوریه ، جاش بدجور خالیه دلم تو همین چند ساعت خیلی براش تنگ شده  ،  کنار هم بودن بد جور وابستگی میاره واسه خودم احیا گرفتم تنهایی تو دو ساعته که   خوابیدی اما من بیدارم الکی بیدارم و فکر میکنم به هر دری به گذشته به حال به آینده . چجوری من یه مدت دور ازش زندگی می کردم راستی چی کار می کردم اون روزا گاهی فقط پنج دقیقه تلفن تنها راهه ارتباطیمون بود چه بهای...
2 اسفند 1390

خرید توپ

سلام نفسه مامان هفته گذشته من بابایی یه خرید توپ کردیم از قدیم گفتن اگه .... نره بازار ، بازار خرابه نمی دونم چرا اینبار من و بابای گل کاشتیم یه روز غروب محض تفریح و خرید رفتیم  فروشگاهه تسکو ، بابایی رفت سراغه خرید گوشت و نون ، من هم رفتم سمته پنیر خلاصه چیزایی که می خواستیم برداشتیم و برگشتیم اومدم چیزا رو بذارم تو یخچال گفتم وا این گوشته چقدر قرمزه ، روش رو که دقیق خوندم دیدم نوشته گوشته بوفالو هندی ( ) آخه گوشت بوفالو چه صیغه ایی بود اونم چی هندی !!! رفتم سراغه نون گفتم : دنی ؟؟؟ واسه چی تورتیلا خریدی ؟ ( یه نوع نون مکزیکی تقریبان شبیه نونه لواش خودمونه ) ب...
17 بهمن 1390

یکسال از با هم بودن گذشت

    سلامممممممم  یه هفته اس که وبلاگمون یک ساله شده یه ساله دارم برات می نویسم به همین سرعت یکسالش گذشت یادش بخیر تا فهمیدم هستی تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم از اولش می خواستم اسمش رو نقطه بذارم بابایی یه وبلاگ تو بلاگفا برامون  درست کرد اولین مطلب رو هم خودش نوشت ، من که هیچ اطلاعاتی راجع به بارداری نداشتم کسی و کتابی هم در درسترسم نبود حسابی سر درگم بودم تا اینکه به فکرم رسید تو اینترنت دنباله اطلاعات بگردم تا سرچ کردم با نی نی سایت آشنا شدم ذوق زده شده بودم مخصوصان قسمته بارداری هفته به هفته اش رو که دیده بودم تو اونجا بود که تبلیغ نی نی وبلاگ رو دیدم و اون وبلاگ رو بی خیال...
13 بهمن 1390

بعد از ظهر دوست داشتنی من

وقتی حتی پیشمی، دلم برات تنگ می شه باز عشق تو، تو لحظه هام حادثه ساز و قصه ساز دلم می خواد مثله تو باشم صاف و ساده ، همه چیز این دنیا برام عجیب باشه یه چراغ توجه مو جلب کنه با چشمای کنجکاو همه جا رو بپام با دیدنه یه آدم جدید از ته دل بخندم  وقتی می رم جلوی آینه کلی شاد بشم  منم دلم می خواد تو دنیای فرشته ها باشم حتا یه لحظه دلم برای قرشته بودن عجیب  تنگه   هر لحظه هزار بار خدا رو شکر که می کنم که کنارمی ، هر لحظه بیشتر وابسته بهت می شم نگاهت که می کنم انگار از این عالم دور می شم ،   گفته بودم که تو تعطیلاته عید چینی ها هستیم میدونستم دو روز تعطیله اما دق...
6 بهمن 1390

مامانه جارو برقی

واااای میکاییل    با این مامانت ؟؟؟؟ مامان که نیست جارو برقیه دایم داره یخچال رو جارو می کشه با این تفاوت که جارو برقی کیسه اش پر می شه اما دله من پر نمی شه خسته شدم به خدا ، فکم درد گرفت هر چی می خورم نمی دونم کجا میره فکر کنم غذا ها یه راه جدید یاد گرفتن و دیگه به معده نمی رن ، شایدم هم معده ام تقسیم میتوز کرده و دو تا شده !!! و اما داستان سر کار رفتن مامان تو ی فروشگاه ها یه ترازوی دیجیتاله سکه ایی هست همه هم شبیه هم حدوده سه هفته پیش من بعد از خرید رفتم وزن کردم و عدد 67 رو نشون داد آهی کشیدم و با خودم گفتم 10 تا دیگه مونده تا رسیدن به وزنه سابقم تا اینکه چند روز پیش به یه فروشگاهه دیگه ر...
16 دی 1390

پاستیل

سلام قند وعسله مامان داشتم توی صفحه های نی نی وبلاگ می چرخیدم به یه صفحه برخوردم اسمش برام جالب بود : پاستیل مامان !!!! ما مامان ها هر چی اسم دستمون میاد روی این نی نی ها میذاریم ، شکلات ، کلوچه ، بستنی ... یاده این افتادم که وقتی تازه حامله شده بودم چقدر پاستیل می خوردم البته من عشقه پاستیل هستم و نحوه آشنایی هم با پاستیل برات می گم و مامان اکرم هم هر روز می رفت بیرون و سه تا بسته پاستیل ماری بزرگ برام ویارونه می خرید منم که دیگه مثله مرغ ها دایم یه کرم از لب و لوچه ام آویزون بود تا اینکه یه روز بابایی منو دعوا کرد که اینا چیه می خوری همش رنگه و دیگه بعدش رفتم تو ترک !!! و اما نحو...
13 دی 1390

شب یلدا

  سلام خورشیده زندگیم که با بیرون اومدنت یلدای سیاهه زندگیمو روشن کردی . امشب شب یلداس ، اول از همه شب یلدا به شادی . یادش بخیر یه زمانی من و بابایی می خواستیم اسمه بچه مون رو بذاریم : یلدا نه ساله پیش بود دانشجو بودم و خسته و کمی افسرده از آدمهای دور و برم ، یه همکلاسی داشتم به اسمه پرستو بچه اهواز بود فهمید که خواهره من اهواز زندگی می کنه پیشنهاد داد واسه چند روز تعطیلی باهاش برم من دیدم بد نمی گه سه روزه می رم یه هوایی به کله ام بخوره شاید حالم جا بیاد وقتی به مامانم گفتم اونم گفت منم میام خیلی وقته بچه ها رو ندیدم خلاصه تا ساعته 7 کلاس داشتیم و 9 شب بیلط ، خیلی دیر شد...
30 آذر 1390

مامان ؛ بابا عاشقتونم

  تو سه  سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم تو ۱۰ سالگی : " ولم کنین " تو ۱۶ سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم" تو ۱۸ سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون" تو ۲۵ سالگی : " حق با شما بود" تو ۳۰ سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم " تو ٤٠ سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!" تو ٥٠ سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...! بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم سلام میکاییلم یعنی می شه یه روزی بگی که من می رم رو اعصابت ، اونوقت دلم چقدر می شکنه ، اما شاید هم بگی شاید رفتن رو اعصابه تو ...
24 آذر 1390

تاریخه طلایی

  سلام میکاییلم امروز برام یه تاریخ طلاییه ، شروع یه زندگی دو بارست ، قبل از اون فقط گذرانه عمر بود و تکراره مکررات ، چقدر هرلحظه  خاطره های پارسال رو مرور می کنم گاهی دلتنگ می شوم اما وقتی نگاهت می کنم همه دلتنگی هام یادم می ره . هفدهم آذر اولین روزه بارداری من رقم خورد یعنی بدون اینکه بدونم داشتم پذیرای وجوده نازنینه تو می شدم . خدا داشت یواش یواش و پله به پله منو آماده می کرد من نمی فهمیدم درک نمی کردم ضجه می زدم باهاش دعوا می کردم اما خدا بی توجه به گفته های نا حسابه من کاره خودش رو می کرد ، ...
17 آذر 1390